#آیه_پارت_161

سرمو زیر انداختم که وارد اتاق شد و درو بست. لبخند سرخوشی زدم و به در بسته خیره شدم.
****
دستمو زیر چانم زده بودم و نگاهمو به شیرین جون دوخته بودم که مشغول درست کردن غذای مورد علاقه ی عمو بود. شیرین جون سرشو به طرف من برگردوند و نگاهشو به من دوخت.
- چیه عزیزم؟ چرا این طوری نگام می کنی!
لبخندی زد و سرمو کج کردم که عمو وارد آشپزخونه شد.
- سلام بر خانوم گلم.
شیرین جون لبخند شیرینی زد که عمو گونه اش رو ب*و*سید. شیرن جون خجالت زده لبشو به دندون گرفت و اشاره ای به من کرد که با لبخندی نگاهشون می کردم. عمو خنده ای کرد و گفت:
- دختر جلوی چشماتو بگیر. از بس با این آراسب گشتی چشم و دلت باز شده!
خنده ای کردم که عمو چشمکی زد و باز گونه ی شیرین جون رو ب*و*سید و با برداشتن یک خیار از ظرف سالاد از آشپزخونه خارج شد. حالا می تونستم دقیق بگم برق چشمان آراسب به کی رفته بود. عمو هم مثل آراسب چشماش برق می زد و می درخشید. نگاهمو به شیرین جون دوختم که لبخند شیرینی روی لبش بود. عشق از چشماش می بارید. دلمو به دریا زدم. خیلی دوست داشتم از عشق اون ها بدونم.
- شیرین جون؟
- جونم عزیزم!
- شما و عمو با عشق ازدواج کردین؟
شیرین جون لبخندی زد.
- دوست داری بدونی؟
سرمو با شادی تکون دادم که شیرین جون رو به روم روی صندلی نشست و نگاهم کرد و بعد هم نگاه خیره اش رو به حلقه ی توی دستش دوخت.
- دختر کوچیک خانواده بودم. یک خواهر داشتم و دو تا برادر. من کوچیک بودم و عزیز دوردونه. خیلی تو دار بودم و مغرور.
نگاهشو به چشمام دوخت.
- اخلاق و رفتار آرسام به من رفته.
لبخندی زد.
- تو راه مدرسه بودم که برای اولین بار دیدمش. به ماشینش تکیه داده بود و با چند نفر از دوستاش داشتن می خندیدن. از کنارش که رد شدم، بوی عطرش رو با تموم وجودم بلعیدم. دختر مغروری بودم به هیچ کس توجهی نداشتم، ولی اون روز توجه من به پسری جلب شد که حتی نمی دونستم کی هست! پسری که اولین بار دیده بودمش. با شروع شدن امتحان ها از یاد بردمش. ولی نمی تونم بگم برای همیشه، چون باز دیدمش و باز هم عطرش به مشامم رسید. عطری که هنوز بوش تو بینیم می پیچه و بودنش رو باور می کنم. این بار نه فقط نگاه من، نگاه اونم به من بود و لبخند روی لباش. همیشه بیهوده از کنارش رد می شدم، ولی همین که می دونستم داره نگاهم می کنه و زیر نظرم داره برای من کافی بود. آخرین روزهای مدرسه بود که به من نزدیک شد. هیچی نگفت، حرفی نزد. فقط توی چشمام خیره شد. با چشماش با من حرف زد. برق چشماش دلمو لرزوند. شیطنت چشماش دیوونه ام کرد. اون روز هیچی نگفت و حرفی نزد. فقط لبخند زد و به چشمام خیره شد. خیلی وقت ها اطراف خونمون می دیدمش. تا این که برای من خواستگار اومد. نمی دونم چطور به گوشش رسیده بود! ولی هر کس که این خبر رو بهش رسونده بود تکونش داد. تکونش داد که بیاد جلو. به خودم که اومدم دیدم به دیوار چسپیده بودم و اون هم رو به روم ایستاده و از عشقش می گه. از عشقی که با اولین نگاه در هر دوی ما به وجود اومده بود.
نگاهمو به شیرین جون دوختم. غرق در خاطراتش بود. خاطراتی که شیرین بود و لبخند اون روزها رو روی لبش ظاهر کرده بود. لبخندی زدم.
- پس این طور شما و عمو به هم رسیدین؟
شیرین جون سرشو بالا گرفت و خیره به چشمای من شد و لبخندی زد.
- نه.
با دهانی باز نگاهش کردم.
- نــــه!
سرشو تکون داد و با انگشت حلقه اش رو لمس کرد.

@romangram_com