#آیه_پارت_160

- آراســـــــــب!
خنده ای بلندی سر داد که از صدای خنده اش آرسام از اتاقش خارج شد و با دیدن ما اخمی کرد. به طرف میزم رفتم که آرسام دست به سینه با ابرویی بالا رفته به آراسب و من نگاه کرد.
- بدون من کجا رفته بودید؟
آراسب چشمکی به آرسام زد و گفت:
- رفته بودیم جاهای خوب.
لبخندی به آرسام زدم.
- رفتیم بستنی بخوریم.
آرسام با شنیدن اسم بستنی به طرف آراسب خیز برداشت و مشتی به بازوی آراسب زد.
- رفتی کوفت و زهرمار خوردی؟ بدون من!
آراسب خنده ای کرد.
- مگه من دلم میاد کوفت و زهرمار به خودم و آیه بدم؟
آرسام مشت دیگه ای به آراسب زد که آراسب اخمی کرد.
- خب چرا می زنی برادر من!
خودت که میری خوش می گذرونی این احسان هم میاد مخ منو تلیت می کنه.
- پس بگو درد ...
با خارج شدن احسان از اتاق آرسام، آراسب حرفشو نصفه رها کرد و با تعجب به احسان چشم دوخت. من هم با دیدن احسان لبخند روی لبم ماسید و روی صندلی نشستم. احسان اخم کرده به آراسب نزدیک شد.
- ببینم آراسب تو گوشی رو تو صورتم قطع کردی یا شارژ موبایلت تموم شد؟
لبمو به دندون گرفتم که نگاه احسان به طرف من برگشت. با چشمان گرد شده نگاهش کردم که قدمی به من نزدیک شد. از جام بلند شدم و قدمی به عقب برداشتم.
- شما ...
چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم.
- به خدا من کاری نکردم. آراسب، منظورم آقای فرهودیه، منو بردن کافی شاپ تا بستنی ...
با صدای خنده ی اون سه نفر چشمامو باز کردم. آراسب تکیه اش رو به دیوار داده بود و می خندید! آرسام پیشونیش رو روی چهارچوب در گذاشته بود و می خندید! با دیدن احسان دهنم از تعجب باز موند. باورم نمی شد احسان هم نشسته بود و می خندید! اخمی کردم و دستمو به کمرم زدم. آرسام با خنده رو به من گفت:
- خیلی باحال بود آیه، دمت گرم.
احسان هم با خنده گفت:
- راست می گه کلی خندیدم.
با غیظ نشسته بودم به هر دوشون نگاه می کردم که به من می خندیدن. دلقک بودم واسشون دیگه! برای همین نشستن می خندن. آراسب که اوضاع رو خراب دید دست اون دو تا رو گرفت و وارد اتاق خودش شد. با بسته شدن در اتاق آراسب دیگه نتونستم خنده ام رو نگه دارم. منم شروع به خندیدن کردم که در اتاق آراسب باز شد و آراسب با لبخندی نگاهم کرد. خنده ام رو جمع کردم که آراسب رو به من و گفت:
- فیلمی هستی برای خودت هـــــا!

@romangram_com