#آیه_پارت_159

چشماش رو بست و سرشو تکون داد.
- آره، سه نفر. سه نفری که حاضره هر کاری براشون بکنه.
سرمو کج کردم و نگاهش کردم.
- اون سه نفر کیان؟
آراسب لبخندی زد.
- یکی خداش، دومی مادرش، و سومی ...
- و سومی؟
سرشو به طرف خیابون برگردوند و ماشین رو روشن کرد. جوابش رو کامل نکرده بود! فقط با لبخندی به رو به رو خیره شده بود. خیلی دوست داشتم بدونم سومی کی می تونه باشه! ولی می دونستم آراسب تا خودش نخواد چیزی به من نمی گه. سرمو به طرف پنجره برگردوندم و گفتم:
- همه مردها این طور نیستن!
آراسب چیزی نگفت. هر دو سکوت کرده بودیم. نگاهمو به مردم دوخته بودم و به روز خوبی که با آراسب داشتم فکر می کردم. روزی که سانیار برام خرابش کرده بود. آهی کشیدم، یعنی این من بودم که این قدر با یک جنس مخالف صمیمی شده بودم! چشمامو بستم و در دل نالیدم. احساس خوبی به آراسب داشتم! همین دیوونه ام می کنه. آرامش رو با آراسب احساس می کنم! خیلی راحت می تونه آرومم کنه! با صدای آراسب چشامو باز کردم و نگاهمو به آراسب دوختم. اون چی داشت که آرومم می کرد؟ چی داشت که با بودنش لبخند روی لبام می نشست؟ هنوز نگاهم به آراسب بود که لبخندی زد و دستشو جلو آورد که به خودم اومدم و ازش فاصله گرفتم. آراسب دستشو مشت کرد و پایین انداخت.
- پیاده شو بانو که رسیدیم.
با تعجب به بیرون نگاه کردم. این قدر تو فکر بودم که متوجه نشدم کی رسیدم! هر دو پیاده شدیم و به طرف آسانسور رفتیم. هنوز در آسانسور بسته نشده بود که دستی در آسانسور رو نگه داشت و مردی بین در قرار گرفت. مرد با دیدن من و آراسب لبخندی زد و گفت:
- اجازه هست؟
آراسب سرشو تکون داد که مرد وارد شد. نگاهم به مرد بود. چهرش برام آشنا بود! جایی دیده بودمش! مرد سنگینی نگاهمو احساس کرد. سرشو به طرفم برگردوند. نگاهمو ازش نگرفتم. مطمئن بودم اونو جایی دیدم! نگاهمو به چشماش دوختم. رنگ تردید رو توی اون چشم ها می دیدم! نگاهش عجیب بود. با صدای آسانسور که به طبقه ی مورد نظر رسیده بودیم نگاهمو از مرد گرفتم و پشت آراسب راه افتادم. هنوز در آسانسور بسته نشده بود که به عقب برگشتم و باز نگاهمو به مرد دوختم. مرد کلافه عینک آفتابیش رو به چشماش زد، که در آسانسور بسته شد. سرمو به زیر انداختم. کجا دیده بودمش؟
- آیه؟
به طرفش برگشتم که قدمی به من نزدیک شد.
- چیزی شده؟
نگاهمو از آراسب گرفتم و به در آسانسور دوختم. آراسب رو به روم ایستاد و باز صدام کرد.
- آیه؟!
نگاهش کردم. نگرانی رو توی چشماش می دیدم. لبخندی زدم.
- این مرده خیلی برام آشنا بود!
آراسب با دیدن لبخندم لبخندی زد.
- برای همین داشتی با نگاهت یک لقمش می کردی؟!
اخمی کردم و کلاسورمو به بازوش زدم.
- کجا من داشتم با نگاهم می خوردمش؟
آراسب لبخند پهنی زد.
- من که نگفتم داشتی می خوردیش!

@romangram_com