#آیه_پارت_158

با تعجب نگاهش کردم که دزدگیر ماشین رو زد و خودش جلوتر از من به راه افتاد. نگاهی به اطراف کردم. یعنی ممکن بود حالا به هر دوی ما حمله کنن؟ با این فکر به خودم لرزیدم و با قدم های بلند خودمو به ماشین رسوندم و سوار شدم. آراسب با ابروی بالا رفته نگاهم کرد. با تعجب نگاهش کردم.
- برو که حالا بهمون حمله می کنن.
آراسب خنده ای کرد و ماشین رو به حرکت در آورد. موبایلو به گوشش نزدیک کرد.
- ای بابا! احسان ولمون کن دیگه!
و موبایلو قطع کرد و دست من داد. لبخندی زد.
- حق داری از این احسان بترسی. چقدر سوال می پرسه!
خنده ای کردم که چشمکی زد. جواب چشمکش رو با لبخندی دادم. دستی بین موهاش کشید و گفت:
- زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه ی پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره ی آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
لبخندی زد و ماشینو به حرکت در آورد. نگاهمو به آراسب دوختم.
- سهراب سپهری بود نه؟
آراسب خنده ای کرد و سرشو تکون داد. با تعجب نگاهش کردم که آراسب نگاهشو به من دوخت.
- چیه! چرا این جوری نگام می کنی؟
- هیچی، همین طوری.
- نکنه واست عجیبه که من ...
پریدم وسط حرفش و به طرفش برگشتم.
- آره! بهت نمی خوره که ...
حرفمو کامل نکردم و لبمو به دندون گرفتم. آراسب نگاهم کرد و لبخندی زد و جمله ام رو کامل کرد.
- با احساس باشم؟!
لبخندی زدم که نگاهشو به چشمام دوخت و ماشین رو گوشه ای پارک کرد.
- می دونی آیه، ما مردها شاید بیشتر از شما زن ها با احساس باشیم، ولی هر چی احساس و مهربونی داریم پشت این غرور بی خودمون پنهون می کنیم، که کسی از احساس ما چیزی ندونه و ازش سو استفاده نکنه. مرد تمام احساسش رو پای یک شخص می ریزه. فقط یک نفر که تمام زندگیشه. سرشو جلوی سه نفر خم می کنه و اون ها رو ستایش می کنه.
چشماش می درخشید، مثل ستاره ها! تمام احساس و محبتش رو توی چشماش ریخته بود. واسم عجیب بود که مردی این طور با احساس باشه و از احساسش این طوری حرف بزنه! نگاهش کردم و گفتم:
- جلوی سه نفر؟!

@romangram_com