#آیه_پارت_156

لبمو به دندون گرفتم و موبایلو روی میز انداختم و از بوفه خارج شدم. چشمامو بستم. هوا رو مهمون ریه هام کردم تا جلوی شکستن بغضم رو بگیرم. نه آیه گریه نکن. همون طور که آراسب گفت «ارزش نداره.» همون طور که آرسام گفت ...
ولی بی فایده بود اشک از چشمام سرازیر شد. دوان دوان به طرف خروجی دانشگاه دویدم. بی توجه به صدای سانیا که صدام می زد می دویدم. من هرجایی نیستم! چطور سانیار این شخصیت رو به من چسبونده! چطور! از دانشگاه خارج شدم چادرم روی شانه ام افتاده بود. آراسب کجایی؟ چشمامو بستم. دلم نمی خواست گریه کنم. بوی تلخ کاکائو به مشامم رسید و صدای کسی که حامی من بود گوشمو نوازش داد.
- مواظب چادرت باش کوچولو.
لبخندی روی لبم نشست.
- آراسب!
صداشو نزدیک گوشم شنیدم.
- جان آراسب؟
چشمامو باز کردم. رو به روم ایستاده بود با همون لبخند مهربونش. غمگین خیره به چشمام شد.
- باز هم ک ...
- آیـــــه؟
با صدای سانیا هر دو نگاهمون رو به او دوختیم. با دیدن آراسب، نفس نفس زنان لبخندی زد. لبخندی به روش زدم که سانیار کنارش ایستاد. با دیدن سانیار قدمی به عقب برداشتم و به طرف آراسب برگشتم که با اخمی نگاهش به سانیار بود. خوشحال بودم که اومده. لبخندی زدم و به نیم رخش چشم دوختم.
- شماها برید. من و آیه خودمون میایم.
صداش از عصبانیت و خشم می لرزید. پوزخند سانیار رو می تونستم تجسم کنم. ولی مهم نبود. دیگه واسم مهم نبود. اشک چشمامو پاک کردم که آراسب نگاهشو به من دوخت. با دیدن نگاهم اخم هاش باز شد و لبخندی زد. جوابشو با لبخندی دادم که چشمکی زد.
- به خاطر این لبخندت یک بستنی مهمون منی.
- هم ... همون ... جایی ... که ن ... ازی ... خانوم ... بود؟
صدام می لرزید. دستامم می لرزید. نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت:
- اون جا پاتوق دوست دخترامه.
خنده ای کرد که منم خندیدم. در ماشینو برام باز کرد. دیگه بر نگشتم ببینم سانیار چطور نگاهم می کنه. مهم این بود که این جا نبود. مهم این بود که حالا لبخند رو لبامه و آراسب باعث اون لبخنده.
****
با خنده نگاهی به آراسب کردم که رو به روم نشسته بود. قاشقی از بستنی رو در دهنم گذاشتم که خنده ای کرد.
- بذار یکی دیگه بگم حال کنی.
خودش خندید و من هم از خنده ی بی خودیش خنده ام گرفت.
- به یارو ميگن بچت حشيش مي كشه! ميگه حشيش چيه؟ ميگن يه چيزيه كه آدم مي كشه و ميره تو فضا. شب پسرش مياد خونه و یارو بهش ميگه اصغر، حشيش مي كشي؟ پسره ميگه نه بابا، چطور مگه؟ یارو ميگه خفه شو پدرسگ، مردم تو آسمون ها ديدنت!
خنده ی بلندی سر دادم که همه ی سرها به طرف ما برگشت. سرمو زیر انداختم. گونه ام از خنده درد می کرد. آراسب نگاهی به جمع کرد و سرشو با تأسف برای من تکون داد.
- خجالت داره! جلو همه با صدای بلند می خندی دختر! بذار بریم خونه.
دستمال های روی میز رو به طرفش پرت کردم که خنده ای کرد.
- دست بزنم داری!

@romangram_com