#آیه_پارت_155
- آراسب که رفته خارج از شهر کاری واسش پیش اومده. آرسامم رفته سر ساختمون. واسه همین خاله گفت که ...
نگاهی به سانیا کردم که به پشت سرم خیره شده بود. نگاهشو دنبال کردم که چشمم به سانیار افتاد که با چشم و ابرو چیزی می گفت! با تعجب به طرف سانیا بر گشتم.
- این داداشت خل شده به سلامتی؟
سانیا خنده ای کرد و از جاش بلند شد.
- دیوونه داره می گه بلند شین بریم.
از جام تکون نخوردم که سانیا نگاهم کرد و گفت:
- بلند شو دیگه!
دستی به مقنعه ام کشیدم و چادرمو درست کردم.
- می خوام برم جایی کار دارم. شماها می تونید برین.
سانیا خیره نگاهم کرد و باز رو به روی من نشست.
- از سانیار ناراحتی؟
سرمو زیر انداختم.
- نباید باشم! اون قدر که سانیار تحقیرم کرده!
آهی کشیدم که موبایل سانیا زنگ خورد. نگاهی به سانیا کردم.
- سانیاره!
سانیا موبایل رو کنار گوشش گذاشت و نفسش رو بیرون داد. صدای داد و فریاد سانیار رو می شنیدم. اشک توی چشم های سانیا جمع شد. دلم براش سوخت. به خاطر من سانیار داشت سر اون داد می زد!
- داد نزن سانیار، مقصر خودتی.
باز هم صدای فریادش بود که شنیده می شد. سانیا سرشو زیر انداخت و موبایلو به طرفم گرفت. با تعجب نگاهی به موبایل کردم که به طرفم گرفته شده بود.
- می ... می خوا ...
فهمیدم بغض داره. نمی تونست درست حرف بزنه. موبایلو از دستش گرفتم و به گوشم نزدیک کردم.
- بله؟
با صدای دادش موبایلو از گوشم فاصله دادم.
- ببین خانوم وقت منو نگیر. بلند شو بیا بیرون.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
- مظــــلوم نـــماییت برای من فایده ای نداره. من خوب دخترای هر ...
گوشیو قطع کردم و از جام بلند شدم. سانیا سرشو بالا گرفت و نگاهم کرد. موبایلو به طرفش گرفتم. ناراحت نگاهم کرد.
- آیه؟
@romangram_com