#آیه_پارت_154
- چرا؟!
- وقتی آراسب اون طوری اومد داخل و از خاله پالتو خواست و خاله رفت بالا، با اخم بنی اسرائیلی رو کرد به ما و گفت «کار کی بوده؟» من که خفه خون گرفته بودم، آرسام هم نگاهش رو به سانیار دوخت. نمی دونی آراسب سرخ شد. آراسب که عصبی بشه دیگه کسی جلوشو نمی تونه بگیره. همچین به سانیار نگاه کرد که من گفتم می زنه لهش می کنه بی داداش می شم.
خنده ی بلندی کرد که منو هم به خنده انداخت.
- من باورم نمی شه! آراسب عصبی هم می شه؟!
- به این قیافه نگاه نکن. بیشتر از همه مهرداد از دست آراسب کتک خورده.
چشمام گرد شد.
- واقعا؟!
- آره بابا. بلند شو بریم کلاس که حالا استاد میاد.
لبخند پهنی زدم.
- استاد یا داداشت؟
بلند شد و دستشو تکون داد. هر دو به طرف کلاس راه افتادیم. واقعاً از سانیا و مهربونی هاش خوشم می اومد. شاید هر کسی به جای سانیا بود دیگه با من حرف هم نمی زد. چقدر تفاوت بود بین سانیار رو سانیا!
با اومدن سانیار کلاس در سکوت فرو رفت. به طرف میزش رفت و نگاهشو به جایی که نشسته بودم دوخت. با دیدن نگاهش اخمی کردم و سرمو زیر انداختم. با شروع شدن درس دیگه سرمو از جزوه بالا نیاوردم که حتی نگاهی بهش بندازم. نگاه خیره ی مهرداد رو از پشت احساس می کردم ولی دیگه نمی خواستم به کسی توجه کنم. با پایان کلاس و خسته نباشید سانیار، نفس راحتی کشیدم. با سانیا از کلاس بیرون اومدیم. دو ساعت روی صندلی نشستن واقعاً خسته کننده بود که سانیا گفت:
- سانیار می برتمون خونه.
با تعجب نگاهش کردم.
- سانیار چرا!
سانیا شانه ای بالا انداخت و به طرف بوفه به راه افتاد. پوفی کردم، تحمل این که با سانیار یک جا باشم رو نداشتم. رو به روی سانیا نشستم.
- کی به تو گفت که باید با سانیار بریم خونه؟
- خاله زنگ زد و گفت.
اخمی کردم.
- ولی من باید برم شرکت.
سانیا چایی رو به لبش نزدیک کرد و ابرویی بالا انداخت.
- خب سانیار تو رو هم می رسونه.
اخمی کردم و دست به سینه نشستم.
- ولی ...
سانیا پرید وسط حرفم و چایی رو جلوم گذاشت.
- بخور مادر.
اخمی کردم و نگاهمو به بخاری که از چایی بلند می شد دوختم.
@romangram_com