#آیه_پارت_153

با خنده ی بلند آرسام به خودم اومدم و دستمو روی دهنم گذاشتم. وای بدبخت شدم! جلو پسرخالش نشستم چی گفتم! آرسام از خنده سرخ شده بود.
- بابا ایول! وحشی هم که هستی؟
خنده ام رو خوردم و به جاش اخمی کردم که با دیدن خنده آرسام من هم خنده ام گرفت و با او شروع به خندیدن کردم. آرسام ماشینو جلوی دانشگاه نگه داشت. پیاده شدم و خداحافظی کردم که گفت:
- آیه به حرفای کسی توجه نکن. تو دلت صاف صافه به اون ایمان داشته باش.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم.
- مرسی داداشی.
لبخندی زد. لبخند عمیقی که خوشحالیش رو نشون می داد.
- برو مواظب خودت باش خواهر کوچیکه.
چشمامو باز و بسته کردم که یعنی چشم. با خداحافظی از آرسام وارد دانشگاه شدم. سانیا با دیدنم از بین چند تا دختر بلند شد و خودشو به من رسوند. با ناراحتی نگاهم کرد که لبخندی زدم.
- ببینم امروز خورشید از کدوم طرف در اومده که تو ب*غ*لم نکردی؟!
سانیا نگاهم کرد و لبخندی زد و خودشو در آغوشم انداخت و گفت:
- خیلی گلی آیه.
- تو هم گلی عزیزم.
از هم فاصله گرفتیم که نگاهم کرد و گفت:
- من بابت سانیار معذرت می خوام.
چشمکی زدم و با لبخندی گفتم:
- بی خیال دیگه. هر چی بوده گذشته.
سانیا دوباره ب*غ*لم کرد و منو به خودش فشرد. لبخندی زدم و ازش جدا شدم و روی نیمکت زیر درخت نشستیم که سانیا گفت:
- دیشب خیلی ناراحت شدم خدا رو شکر خاله با عمو متوجه نشدند. اون وقت نمی دونم چی می شد؟ فکر نمی کردم سانیار همچین حرفایی بزنه؟!
دستشو فشردم و لبخندی زدم. نمی خواستم حرفای دیشب رو به یاد بیارم. سرمو زیر انداختم که ادامه داد:
- آرسام و آراسب خیلی دوست دارن.
با تعجب نگاهش کردم که لبخندی زد.
- خیلی هم هوا تو دارن! دیشب که آرسام ازت دفاع کرد ...
لبخندی زد و نگاهشو به رو به رو دوخت.
- راستشو بگم. این طور که ازت دفاع کرد حس خوبی بهم دست داد. فکر نمی کردم برای آرسام چیزی یا کسی به جز خانواده اش مهم باشه! ولی دیشب به من ثابت شد که اون آدمی که به همه نشون میده نیست.
لبخندی زدم و نگاهش کردم. چیزی توی چشماش می درخشید. چیزی مثل محبت، عشق، نگاهشو به من دوخت و چشمکی زد و شکلکی در آورد و با هیجان گفت:
- وای آیه دیشب خیلی ترسیدم.

@romangram_com