#آیه_پارت_151

- می دونی تو خودت اجازه میدی که اون همچین حرفی بزنه. نمی دونم چی بهت گفته، نمی خوام هم بدونم.
اخمی کرد و نفسش رو به بیرون فوت کرد.
- همین قدر می دونم که حرفی که زده اشکات رو در آورده. این قدر خودت رو ضعیف نشون نده آیه. نذار هر کسی که میاد یک چیزی بهت بگه. اشکات رو حروم چیزهای بی خودی نکن چون ارزش نداره.
با لبخندی نگاهم کرد و چشمکی زد.
- این مرواریدها رو بذار برای روز مبادا، وقتی من مردم.
اخمی کردم که خنده ای کرد.
- جون خودم که نباشه، جون آرسام خیلی ها دوست دارن زنده نباشم.
- چرا؟! کیا؟
- دوست دخترام. جون تو تا منو با خواهرشون یا دختر خالشون می بینن این ناخناشونو عین پنجه ی گربه که آماده برای حمله باشه بیرون میارن.
خنده ای کردم.
- حقته. باید همین کار رو با تو بکنن.
- دستت درد نکنه دیگه! همینو کم داشتم که تو به من بگی! هیچ ازت انتظار نداشتم!
خنده ای کردم و صورتمو به طرف شهر برگردوندم. چشمامو بستم. نفس عمیقی کشیدم. به آرامش رسیده بودم. آرامشی که اون موقع بهش نیاز داشتم. آراسب راست می گفت خودم اجازه داده بودم که سانیار از این حرف ها بزنه حرفایی که هیچ حقیقت نداشت. نگاهی به آراسب کردم که اون هم به شهر زیر پاش خیره شده بود. ممنونش بودم از این که به روم نیاورده بود و از این که گذاشته بود آروم بشم و فراموش کنم. کنار آراسب از حس بد بودن بیرون اومده بودم و شادی توی دلم نشسته بود. آراسب چشمکی به من زد که اخمی کردم و اون با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. با خنده اش لبخندی روی لبم نشست و به شهر خیره شدم.
****
با حرص پاهامو تکون می دادم و به پله ها نگاه می کردم. نگاهی به ساعت کردم. هنوز ساعت آراسب دستم بود. با دیدن ساعت لبخندی روی لبم نشست ولی با دیدن عقربه های ساعت از روی مبل بلند شدم و به طرف پله ها رفتم. آخه چرا نمی شه من تنها برم! پامو محکم به زمین کوبیدم که دردم گرفت این آراسب هم اول صبح برای توبیخ رفته بود پیش احسان! با اخمی به بالای پله ها نگاه کردم. آرسام هم یک ساعته رفته آماده بشه. اَه، مثل دخترا آماده می شه! دوباره برگشتم روی مبل نشستم. سانیار هم که رفته بود دانشگاه، سانیا رو هم با خودش برده بود. منو هم آدم حساب نکرده بود! با دیدن آرسام که از پله ها پایین می اومد از جام پریدم.
- می خواستی دیرتر بیای.
آرسام با تعجب نگاهم کرد و لبخندی دندون نمایی زد.
- تو رو یادم رفته بود!
- آرســـــــام!
صدای خنده ی آرسام بلند شد که شیرین جون از آشپزخانه خارج شد. با دیدن ما دو تا با تعجب نگاهمون کرد.
- شما دو تا هنوز این جایید؟!
لب و لوچمو آویزون کردم و رو به شیرین جون گفتم:
- پسر گلتون یک ساعته داشتن آماده می شدن!
شیرین جون نگاهی به آرسام کرد که با لبخندی داشت منو نگاه می کرد و گفت:
- به جای اینکه دخترمو نگاه کنی زود برسونش دانشگاه.
آرسام خنده کنان پایین اومد و بعد از خداحافظی با شیرین جون از ساختمون خارج شدیم که آرسام رو به من گفت:
- خواهر لوس ما در چه حاله؟

@romangram_com