#آیه_پارت_150
پالتو رو از دستش گرفتم که از کنارم رد شد و به طرف ماشینش رفت. با تعجب نگاهش کردم که با بوقی که زد به خودم اومدم و پالتو رو پوشیدم و به طرف ماشین دویدم. با این طور بیرون رفتن راحت نبودم. می خواستم برگردم. آهی کشیدم و سرمو زیر انداختم که گفت:
- منم به آرامش نیاز دارم آیه. جایی که میریم کسی نیست، معذب نباش.
سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم که به رو به رو خیره شده بود. نگاه خیره ام رو حس کرد. به طرفم بر گشت و لبخند غمگینی زد. خم شد و از داشبورد پلاستیکی بیرون آورد و به طرفم گرفت. با تعجب نگاهی به پلاستیک کردم. گریه ام بند اومده بود. حالا بیشتر کنجکاو بودم و متعجب! پلاستیک رو از دستش گرفتم و بازش کردم. با دیدن چادری داخل پلاستیک با تعجب و با چشمای گرد شده سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم، که لبخندی زد.
- می خواستم کادوش کنم. این به خاطر قبول کردن دوستی تو با آرسامه و به خاطر این که به ما اعتماد کردی.
دلم گرفت اشک باز از چشمام سرازیر شد. آراسب فرمون ماشین رو بین انگشت هاش فشرد و به رو به رو خیره شد. بدون حرفی چادر رو از پلاستیک بیرون آوردم و روی سرم انداختم. آراسب آهی کشید. سوار شدم و حرکت کرد. نگاهمو به ساختمون دوختم. نگاهم به آرسام افتاد که دست هاش رو توی جیبش کرده بود و به ستون تکیه داده بود و نگاهش به ماشین بود، سانیا هم کنارش ایستاده بود. آهی کشیدم که آراسب نفس عمیقی کشید و دنده رو عوض کرد. نگاهش کردم که توی سکوت رانندگی می کرد. این سکوت به خاطر من بود! به خاطر منی که ...
با صدای موبایل آراسب دست از فکر کردن برداشتم و به بیرون خیره شدم.
- می شنوم!
....
- حواسم هست. چیزی نمی شه.
...
بچه نیستم احسان! می تونم از خودم مواظبت کنم.
....
- کنارم نشسته.
...
صدای آراسب بلند شد و با عصبانیت گفت:
- نه دیوونه نشدم. خودم می دونم چی بده چه خوب.
...
- احسان دیگه هیچی نگو، هیچی.
و موبایل رو قطع کرد و روی صندلی عقب انداخت. نگاهش کردم که دستی بین موهاش کشید.
- الان می رسیم.
چیزی نگفتم. فقط نگاهش می کردم. اما برنگشت و نگاهم نکرد! به طرف پنجره برگشتم و نگاهمو به بیرون دوختم. موبایل چند بار دیگه زنگ خورد، اما نه من توجهی کردم نه آراسب. چشمامو بستم. باز صدای سانیار رو می شنیدم که به من توهین می کرد! چشمامو باز کردم و به رو به روم خیره شدم. با توقف ماشین آراسب از ماشین پیاده شد و اشاره کرد که پیاده شم. باد سردی به صورتم خورد و لبخندی روی لبم ظاهر شد. نگاهی به آراسب کردم که نگاهش به صورتم بود و لبخند می زد. چشماش می درخشید! همون درخششی که همیشه می دیدم. به راه افتاد و من هم پشت سرش راه افتادم. به پرتگاهی نزدیک شدیم. از ترس یک قدم به عقب رفتم که آراسب لبخندی زد.
- نترس بیا جلو!
به طرف پرتگاه برگشت. با دیدن لبخندش دلگرم شده بودم. قدم های عقب رفته رو جلو اومدم و کنارش ایستادم. به شهر زیر پام خیره شدم. آراسب چشماش رو بست و دست هاشو از هم باز کرد. دو نفس عمیق کشید که لبخندی زدم. من هم چشمامو بستم و دو نفس عمیق کشیدم که آروم بگیرم. لبخندی روی لبم نشست. چشمامو باز کردم.
- همیشه لبخند بزن بیشتر بهت میاد.
چشماشو باز کرد و نگاهم کرد. این چطور با چشمای بسته منو دیده بود؟ چشمکی زد و روی زمین نشست. نگاهش کردم که لبخندی زد و اشاره کرد کنارش بشینم. اخمی کردم و با فاصله نشستم. نگاهمو به اطراف دوختم. توصیف کردن اون جا واسم سخت بود. ولی آرامشی که اون جا داشت منو هم آروم کرده بود. لبخندی زدم و به شهر خیره شدم. نه من حرفی می زدم نه اون. هر دو سکوت کرده بودیم. انگار که اونم مثل من نا آروم بود! آهی کشیدم، یعنی من چطوری رفتار کرده بودم که سانیار درباره ی من این فکر رو کرده بود؟! قطره اشکی از گوشه چشمم پایین چکید که با صدای آراسب به طرفش برگشتم.
- یعنی این قدر حرفاش رو باور داشتی که داری اشک می ریزی؟
غمگین نگاهش کردم که نگاهشو به چشمام دوخت.
@romangram_com