#آیه_پارت_149
انگشت اشاره اش رو به طرف سانیار گرفت که دیگه نموندم ببینم آرسام چی می گه. سرمو زیر انداختم و از سالن خارج شدم. مهر کثیف بودن رو بهم زده بودند. مهری که این طور داغونم کرده بود. اشک هام همون طور سرازیر می شد که به شخصی برخور کردم. بی توجه به کسی که بهش برخورده بودم به طرف استخر دویدم. صدای قدم های کسی رو از پشت سرم می شنیدم. ولی دیگه برام مهم نبود، هیچی مهم نبود.
- آیه!
چشمامو بستم. دوست داشتم برگردم و بگم آیه مرد. آیه رو شما کشتین. آیه ای که قرار نبود تو زندگیش خوشی ببینه! آیه ای که بدبخت تر از همه هست و می مونه. صداشو از پشت سرم شنیدم که گفت:
- آیه چی شده؟
اومد رو به روم ایستاد. سرمو زیر انداختم. صداش غمگین شده بود. غمگینی که دل منو سنگین می کرد. همون صدای غمگینی که ...
- آیه سرت رو بالا بگیر.
نمی تونستم. نمی خواستم سرمو بالا بگیرم. نمی خواستم دیگه با دیدن چشماش آروم بگیرم. هق هق گریه ام بالا رفت. دست هاش به طرفم دراز شد که خودمو کنار کشیدم. با صدای بلندی گفت:
- می گم نگام کن آیه.
با صدای دادش زانوهام خم شد. هق هق گریه ام بالاتر رفت. صدای سانیار، توهین هاش، همش تو گوشم می پیچید. آراسب رو به روم زانو زد و با صدایی که دلمو می سوزوند گفت:
- آیه نگام کن. چی شده؟
می خواستم آزاد باشم. می خواستم خونه خودم باشم. می خواستم آرامش بگیرم. سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم. خیره شدم به خاکستری چشماش. غمگین نگاهم کرد.
- چرا غم؟ چرا اشک؟!
آهی کشیدم.
- می خوام آزاد باشم. می خوام آروم باشم آراسب.
- تو آزادی، آیه!
وسط حرفش پریدم.
- می خوام برم آراسب. از بند این شناسنامه خلاصم کن. بذار از این یک قلم، قلبم آروم بگیره.
سرشو زیر انداخت. کلافه بود. دستی بین موهاش کشید. سرمو زیر انداختم و باز اجازه ی سرازیر شدن اشکامو دادم.
- می ... خـــوا ... م ... آروم باشم.
آراسب از جاش بلند شد و کلافه دور خودش چرخید و رو به من گفت:
- بلند شو بریم.
با تعجب سرمو بلند کردم و نگاهش کردم که نگاهشو از من گرفت.
- برو کنار ماشین، من میرم چیزی بیارم تنت کنی.
بدون حرف دیگه ای از من فاصله گرفت. با خستگی از جام بلند شدم و با پاهای لرزون به طرف ساختمون به راه افتادم. دوست نداشتم جایی برم. فعلاً آرامش می خواستم. با صدای داد آراسب سیخ ایستادم. آراسب در چهارچوب در ساختمون ایستاده بود. هنوز متوجه من نشده بود که رو به روش ایستادم. دستی بین موهاش کشید و به عقب برگشت و با صدای عصبی رو به سانیار گفت:
- پا رو دم من نذاری بهتره. نذار حرمت ها بشکنه.
برگشت و سرشو بالا گرفت که نگاهش به من افتاد. شعله های خشم رو توی چشماش می دیدم. شعله ها خاموش شد! نگاهش سرد شد! لبخندی زد و پالتویی رو به طرفم گرفت.
- بیا بپوش سرده.
@romangram_com