#آیه_پارت_147
- بابا نزن! دست نیست که چکشه!
سانیا یکی محکم تر به پشتش زد و چیزی در گوشی به آرسام گفت که آرسام اخمی کرد و سانیا با لبخندی سر جاش برگشت. آرسام همون طور اخم کرده نگاهی به مادرش کرد.
- مامان، از من سیر شدی بگو! داشتی خفم می کردی! این دختر خواهرت هم داشت کمرمو می شکوند!
شیرین جون اخمی کرد و اشاره ای به زیتون ها کرد که آرسام سرشو با تأسف تکون داد.
- من به این بزرگی، می خوره همچین غلطی کرده باشم؟!
شیرین جون اخمی کرد و پشت چشمی برای آرسام نازک کرد. آراسب همون طور که می خندید دستشو به طرف ظرف غذا برد که ناخنک بزنه، اما با ضربه ای که شیرین جون به دستش زد مظلوم به مادرش نگاه کرد.
- خب گشنمه مامان!
- صبر کن بابات بیاد.
آرسام اخمی کرد.
- مادر من، اگه بابای من تا دو ساعت دیگه نیاد باید گشنه بمونیم؟
- خاک بر سرت! مثلاً پسر بزرگ کردم!
با شنیدن صدای عمو همگی به طرفش برگشتیم. عمو سلامی کرد و گونه ی شیرین جون رو ب*و*سید. لبخندی روی لبم نشست. همیشه از این حرکت خوشم می اومد. عشق باید برای همیشه باشه نه فقط روزای اول آشنایی یا ازدواج. با لبخندی به طرف آراسب نگاه کردم که ابروش رو بالا انداخت. با تعجب یک تای ابرومو بالا انداختم که لباشو غنچه کرد و نگاهی به اطراف کرد که کسی متوجه نباشه. با چشمان ریز شده نگاهش می کردم. خدایا این چرا لباشو این طوری کرده؟ با ب*و*س هوایی که فرستاد چشمام گرد شد و به سکسکه افتادم. آراسب خنده ای کرد. همون طور که سکسکه می کردم اخم کردم. پسره ی بی حیا خجالت نمی کشه! منو باش می گفتم چرا این لباشو این طور غنچه کرده! آراسب هنوز می خندید. چشم غره ای بهش رفتم که نگاهم به سانیار افتاد. اخمی کرد. تو دیگه چی می گی! خدایا یعنی منو باید می آوردی بین این ها؟
- چرا غذا نمی خوری؟
خواستم جواب سانیا رو بدم که آرسام به جای من گفت:
- تو پیشش نشستی اشتهاش کور شده.
سانیا چنگال رو توی دستش فشرد. می دونستم دلش می خواد چنگال رو تو چشم آرسام فرو کنه. خودمم بعضی وقت ها دلم می خواد همین بلا رو سر آراسب بیارم. نگاهی به بشقابم کردم، دستی دراز شد و بشقاب رو از جلوم برداشت. با حسرت نگاهش کردم. من گشنمه این بشقاب رو کجا می برید؟ نگاهم به دست آراسب افتاد. بشقابم رو پر از پلو کرد و جلوم گذاشت. لبخندی به روش زدم که چشمکی زد. اخمی کردم و بدون توجه به حرف های بقیه شروع به خوردن کردم. تا به خودم اومدم دیدم بشقابم خالی شده. دور دهنمو با دستمال پاک کردم و رو به شیرین جون گفتم:
- دستت درد نکنه شیرین جون. خیلی خوش مزه بود.
شیرین جون لبخندی مادرانه زد.
- نوش جونت عزیزم.
از پشت میز بلند شدم و به هال رفتم. روی مبل رو به روی تلویزیون نشستم. امروز ظرف شستن نوبت عمو و شیرین جون بود. لبخند عمیقی زدم. عشق و عاشقی هاشونم جلوی ما بود! آراسب که با لبخندی به حرکات پدر و مادرش نگاه می کرد. ولی آرسام اخم می کرد و می گفت "زشته جمع کنین خودتونو ." آرسام بیچاره چشم و گوش بسته بود، اما این آراسب، بی حیایی رو هم رد کرده! همیشه شیرین جون از دست آراسب می نالید. ولی هر چی که بود خیلی گل بود. خنده ی سرخوشی کردم.
- واقعاً گریه های مردم خنده داره؟!
با شنیدن صدای سانیار از جا پریدم. جیغ خفه ای کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم.
- ترسیدی؟!
لبمو به دندون گرفتم و سرمو تکون دادم. سانیار خنده ای کرد که اخمی کردم. یک معذرت خواهی هم نمی کنه! حالا اگه من سکته می کردم و می موندم رو دست عزیز چی؟! نگاهی به سانیار کردم که با خنده نگاهشو به من دوخته بود.
- ترسوندن آدما باید خیلی براتون خنده دار باشه!
سانیار دست به سینه نشست و اخمی کرد.
- دقیقاً. مثل شما که گریه های مردم براتون خنده داره!
@romangram_com