#آیه_پارت_146
- که تو گرفتی بچه.
سانیا زیتونی به طرفش انداخت که آرسام هم، همون کار رو تکرار کرد.
- خب نظرت به درد ما نخورد. به من چه!
باز هم زیتون بود که اون دو تا به طرف هم دیگه پرت می کردند. با دهانی باز به هر دو نگاه می کردم که سانیا رو به آرسام کرد و گفت:
- می دونی چیه؟
- آره می دونم. خیلی خود شیفته ای. هم تو، هم داداشت.
سانیا جیغی کشید و به طرفش خیز برداشت که آرسام به طرف دیگه ی میز رفت.
- بیا وحشی شد! حرف حق حالیت نمی شه به من چه!
به طرف سانیا رفتم و سعی در آروم کردنش داشتم که جیغی کشید و گفت:
- وحشی خودتی! می دونی چیه تو به سانیار حسودی می کنی، چون از تو بهتره.
آرسام قهقهه ای زد که باز سانیا به طرفش خیز برداشت. خدایا من بین این دو تا دیوونه چی کار می کنم؟ سانیا رو نرسیده به آرسام گرفتم که خم شد و از روی میز بشقاب زیتون رو برداشت و تمام زیتون ها رو به طرف آرسام پرت کرد. آرسام جا خالی داد و زیتون ها به سر و صورت سانیار که تازه به میز نزدیک می شد برخورد کرد. سانیا دستشو روی دهنش گذاشت و آرسام خنده کنان از کنارمون رد شد و گفت:
- انگار زیتون ها هم فهمیدن که داداش گرامیت چقدر آ*ش*غ*ا*له!
لبمو به دندون گرفتم و به اون دو تا نگاه کردم. سانیار اخمی کرد. نگاهشو با اخم به من و سانیا دوخت و با فریاد گفت:
- خجالت بکشید. بچه شدید؟
... - به خدا سانیار
با دادی که سانیار کشید چشمامو بستم.
- حرف نباشه سانیا! حرف نباشه!
با صدای آراسب که خیلی خونسرد بود چشمامو باز کردم. آراسب با لبخند دستی روی شانه ی سانیار گذاشت.
... - صداتو بیار پایین. می خواستن رو آرسام بریزن که
- بریزن نه بریزه آراسب. آیه ی بیچاره که داشت جلوی اینو می گرفت روی من نریزه.
سانیار اخم هاش رو بیشتر درهم کرد که آراسب لبخند مهربونی زد و رو به من و سانیا که اشک در چشماش جمع شده بود گفت:
- بشینین، الان مامان میاد می گه چی شده؟
آراسب روی صندلی نشست و صندلی کناریش رو کنار کشید و اشاره ای به من کرد که بشینم. لبخندی زدم، قدمی به جلو برداشتم که سانیار به جای من روی صندلی نشست! آراسب با ابروی بالا رفته به سانیار نگاهی کرد و شانه اش رو بالا انداخت. من هم شانه ای بالا انداختم و بی خیال کنار سانیا رو به روی آراسب نشستم. شیرین جون با عصبانیت گفت:
- زیــــتــــــون ها رو کی ریخته؟!
سانیا نگاهی به شیرین جون کرد و دستشو به طرف چشماش برد. همون طور که چشماش رو می مالید اشاره ای به آرسام کرد که آب میوه رو به طرف دهنش می برد. شیرین جون اخمی کرد.
- آرســــــــام!
آب میوه توی گلوی آرسام پرید و شروع به سرفه کرد. سانیا بلند شد و چند ضربه ای به پشت آرسام زد. این آرسام بیچاره کمرش نشکنه خوبه! با هر ضربه ای که سانیا می زد من چشمامو می بستم.
@romangram_com