#آیه_پارت_145
آرسام شانه ای بالا انداخت و گفت:
- خیلی خودش رو مومن نشون میده. انگار که بهتر از اون تو دنیا نیست!
ابروهام با تعجب بالا رفت.
- نـــــه! واقعاً!
- من مردم. امثال خودمو خوب می شناسم.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
- پس تو هم مثل اونی دیگه؟
آرسام اخمی کرد که خنده ای کردم. آرسام صندلی رو برام بیرون کشید و خودش طرف دیگه ای نشست و رو به من گفت:
- این درست، ولی من هر چی باشم دیگه مثل اون خودمو ...
- مثل کی؟
آرسام پوفی کرد.
- به تو مربوط نیست بچه!
سانیا همون طور که روی صندلی می نشست شکلکی برای آرسام در آورد.
- بی ادب!
- خب داشتین در مورد یکی حرف می زدید منم شنیدم. گفتم اگه آشناست منم نظر بدم.
آرسام دست به سینه به صندلیش تکیه داد.
- به به، می خواستی نظر بدی!
سانیا زیتونی رو در دهنش گذاشت و بی خیال شانه ای بالا انداخت.
- آره بابا، باید نظر داد دیگه. حالا درباره کی حرف می زدین؟
خنده ای کردم که آرسام با چشم اشاره ای به سانیا کرد و با تأسف سرشو تکون داد.
- داداشت سانیار خان.
سانیا لبخند پهنی زد.
- سانیار ما؟!
نگاهی به من کرد که سرمو به حالت مثبت تکون دادم.
- داداش من ماهه، پاک تر از اون پیدا نمی شه. یک پسر با معرفت و با شعوره. عاشق آقایی سانیارم.
آرسام پوزخندی زد که از چشمان سانیا پنهون نموند.
- مرض!
@romangram_com