#آیه_پارت_144

- کی گفته نمی تونی بری؟
سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم. چشماش مثل همیشه می درخشید.
- خودم می برمت.
- راست می گی!
چشماشو باز و بسته کرد و چشمکی زد.
- قول مردونه میدم.
لبخندی زدم و به چشماش خیره شدم. نگاهی که تا حالا نتونستم رازش رو کشف کنم. رنگ چشماش عجیب بود! رنگی که آرومم می کرد، رنگ آرامش! لبخندم عمیق تر شد که با صدای سرفه شخصی هر دو به هم اومدیم و از هم فاصله گرفتیم. نگاهمو به سانیار دوختم که با تعجب به من و آراسب نگاه می کرد.
- مزاحم شدم؟
لبخندی زدم.
- نه استاد. این حرف ها چیه!
آرسام از اتاق خارج شد و نگاهی به ما سه نفر کرد.
- شما دو تا هنوز این جا ایستادید؟
آراسب زود لباسات رو عوض کن بریم ناهار بخوریم. بابا گشنمه.
آراسب خنده ای کرد و دستشو روی شانه ی آرسام گذاشت.
-دارم میرم.
همون طور که از کنارم می گذشت و به طرف اتاقش می رفت چشمکی زد و آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
- قول مردونه دادم.
لبخند دندون نمایی زدم و چشمامو باز و بسته کردم و نگاهی به آراسب انداختم. مثل خودش آروم گفتم:
- ممنون، خیلی خوبی.
آراسب خنده ای کرد که با مشت آرسام وارد اتاق شد. آرسام نگاهی به من کرد و شانه اش رو بالا انداخت.
- دیوونه شده! داره واسه خودش می خنده!
خنده ای کردم که سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. به طرف نگاه برگشتم که چشمم به سانیار که اخم کرده بود افتاد. تا نگاه منو به خودش دید پوزخندی زد.
- آیه بیا منو تو بریم سر میز تا آراسب آماده می شه.
بدون توجه به نگاه سانیار که جور دیگه ای نگاهم می کرد، با لبخندی به طرف آرسام رفتم. سنگینی نگاه سانیار رو از پشت سرم احساس می کردم. آهی کشیدم، باز هم یکی دیگه پیدا شده بود که فکرهای بدی در مورد من بکنه. نگاهی به آرسام کردم که به طرفم برگشت.
- هیچ از این سانیار مارمولک خوشم نمیاد!
با تعجب نگاهش کردم.
- چرا؟!

@romangram_com