#آیه_پارت_143
- حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم.
- آره! چطور؟
- پس چرا جیغ می کشیدی؟ داشتیم می رفتیم تو اتاق، که صدای جیغ تو ...
خنده ای کردم. قطره اشکی که از شادی عمه شدن و خاله شدن از چشمام سرازیر شده بود رو از گوشه چشمم پاک کردم و رو به هر دو که با نگرانی نگاهم می کردند گفتم:
- چیزی نیست. یک خبر خوبی شنیدم از هیجان زیادی جیغ کشیدم.
هر دو نفس حبس شدشون رو بیرون دادن. آرسام دستی بین موهاش کشید.
- دیوونه، فکر کردم اتفاقی برات افتاده!
لبخندی زدم. همون طور که با خودش حرف می زد وارد اتاقش شد. نگاهی به آراسب کردم که به دیوار تکیه داده بود و نگاهم می کرد.
- یک لحظه ترسیدم. گفتم نکنه اومدن تو خونه و بردنت!
خنده ای کردم.
- نه بابا! کی جرات می کنه وقتی دو تا بادیگارد کنارم هست نزدیکم بشه!
آراسب با خنده سرشو تکون داد و قدمی به من نزدیک شد و رو به روم ایستاد.
- همیشه عادت داری وقتی خوشحالی گریه کنی؟
با چشمان گرد شده نگاهش کردم. لبخند مهربونی زد. دستشو بالا آورد که روی صورتم بذاره که دو قدم به عقب رفتم و به در که پشت سرم بسته بود خوردم. دست آراسب بین راه خشک شد. نگاهی به من کرد و دستش و بین موهاش کشید و همون لبخند رو تکرار کرد.
- حالا به ما نمی گی اون خبر خوب چی بوده؟
با خوشحالی دو قدم عقب رفته رو جلو اومدم و دست هامو به هم کوبیدم.
- خبر بارداری یکی از دوستام رو بهم دادن.
بالا و پایین پریدم. دستام رو به هم کوبیدم و خنده ی شادی کردم.
- باورم نمی شه، مهری داره مامان می شه! نمی دونی چقدر خوشحالم. کلی وسایل واسش می گیرم. عروسک، ماشین.
باز هم خنده ای کردم و رو به آراسب گفتم:
- هفته ی دیگه دارن میان. خدا رو شکر که ...
با یادآوری اتفاقاتی که افتاده بود خنده از روی لب هام محو شد. نفسمو به بیرون فوت کردم و با ناراحتی نگاهمو به آراسب دوختم. نگاهم کرد و گفت:
- چی شده؟
- من که نمی تونم برم پیششون!
سرمو زیر انداختم و آهی کشیدم.
- کاش موقعیم این طوری نبود. یعنی ...
@romangram_com