#آیه_پارت_142

با تعجب چهار زانو روی تخت نشستم.
- چرا بیرون؟!
صدای پر هیجان آرش رو شنیدم که گفت:
- دارم بابا می شم آیه. دارم بابا می شم.
- واقعاً!
اخمی کردم. حرفاش رو مرور کردم. چی گفت؟!
- یک بار دیگه بگو چی گفتی؟
آرش با صدای بلند تری داد زد، که مجبور شدم موبایل رو از گوشم دور کنم.
- داری عمه می شی. دارم بابا می شم!
از خوشحالی جیغی کشیدم و روی تخت ایستادم.
- وای خوشحالم آرش. باورم نمی شه!
دوباره جیغی کشیدم که آرش خنده ای کرد.
- منم باورم نمیشه! مهری گفت اگه بفهمی این قدر خوشحال می شی! واسه همین گفت بهت زنگ بزنم بگم.
- از ذوق زدگی زیاد دارم پس می افتم!
- تو رو خدا همچین کاری نکن آیه که حوصله نعش کشی ندارم!
جیغی کشیدم.
- آرش!
- ما هفته دیگه داریم بر می گردیم.
- جون من! داری راست می گی!
- به جون تو.
و باز صدای خنده آرش بود که در گوشی پیچید.
- من دیگه باید برم. شب مهری بهت زنگ می زنه.
- باشه آرش منتظرم. مهری رو از طرف من بب*و*س.
- من نب*و*سم کی بب*و*سه؟
خنده ای کردم، خداحافظی کرد و منتظر جواب نموند و تماس رو قطع کرد. نگاهی به موبایل کردم. این هم خل شد رفت! جیغی کشیدم. باورم نمی شه مهری داره مامان می شه! اشک توی چشمام جمع شده بود که تقه ای به در خورد و صدای نگران آرسام به گوشم رسید!
- آیه؟!
با عجله از تخت پایین پریدم. شال سفیدمو روی سرم انداختم و به طرف در رفتم. در رو باز کردم که نگاه نگران آراسب رو دیدم! با تعجب نگاهش کردم که با صدای آرسام نگاهمو از چشمان آراسب گرفتم و به آرسام دوختم.

@romangram_com