#آیه_پارت_140
و چشم غره ای به من رفت که خنده ام رو خوردم و سرم رو زیر انداختم.
- آیه خانوم، امروز نیومدید سر کلاس؟!
سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم. هنوز دلخوری از چشماش خونده می شد! چه خودمونی هم شده؟ آیه خانوم! یادم نمیاد همچین اجازه ای بهش داده باشم! لبخند زورکی زدم. خواستم حرفی بزنم که به جای من آراسب گفت:
- مقصر من بودم آیه به کلاس نرسید.
سانیار با چشمان ریز شده نگاهی به آراسب کرد.
- آیه؟!
آراسب لبخندی زد و نگاهم کرد.
- آره، آیه. باید هوای دوست گلم، و منشی عزیزم رو داشته باشم.
- عجب!
با چشمان گرد شده به آراسب و سانیار نگاه می کردم که پهلوم سوراخ شد.
- تو چرا به من نگفتی که خونه ی خالمی؟
لبخندی زدم به سلامتی سانیا خل شده بود.
- خودمم همین چند دقیقه پیش فهمیدم که شیرین جون خالته! تو هم به من نگفته بودی که استاد داداشته؟
سانیا خنده ای کرد که آرسام سیبی رو از روی میز برداشت و گفت:
- زهر هلاهل!
سانیا اخمی کرد.
- ای بگیره تو دلت.
- فعلاً که تو رو گرفته و واگیر دارم هست!
- آرسام خودت داری شروع می کنی!
- تو چرا ادامه میدی؟
- ببینم ...
شیرین جون از آشپزخونه خارج شد و اجازه کل کل رو به اون دو تا نداد و با اخمی رو به هر دو گفت:
- خجالت بکشید! سن و سالتون دیگه از این کارها گذشته!
نگاهی به آراسب کرد.
- تو یکی ببند اون نیشتو. به جای این که جلو این ها رو بگیری نشستی می خندی؟
آراسب با خنده شانه اش رو بالا انداخت.
- جوونی و خنده مامان من!
@romangram_com