#آیه_پارت_139
و رو به سانیا و استاد مجد کرد و با لبخندی گفت:
- این هم دختر گلم آیه، که ازش تعریف می کردم.
با لبخند بی جونی به سانیا که با اخمی به آرسام نگاه می کرد نگاه کردم و نگاهمو به استاد مجد دوختم که با نگاهی که تردید در اون بود به من خیره شده بود. سانیا با حرف شیرین جون لبخندی زد و خودش رو در آغوشم انداخت و رو به شیرین جون گفت:
- وای خاله این که دوست جون جونی خودمه!
شیرین جون لبخندی زد. رو به استاد مجد سرمو تکون دادم.
- سلام استاد.
آرسام ابروهاش بالا رفت و با صدای بلندی رو به استاد مجد گفت:
- اســـــتـــــــاد؟!
استاد مجد سرشو تکون داد و لبخندی زد.
- سلام. سانیار صدام کن. این جا که دیگه دانشگاه نیست!
سرمو زیر انداختم. نه بابا خانوادگی این طوری بودن. زود خودمونی می شدند! سرمو با تأسف تکون دادم. سانیا هم مثل کنه چسپیده بود به گردنم. دیگه داشتم نفس کم می آوردم! آراسب نگاهی به من کرد که در حال خفه شدن بودم و ریز ریز شروع به خندیدن کرد. اخمی کردم که آرسام سانیا رو از من جدا کرد.
- برو اون ور بابا، خفش کردی!
سانیا اخمی کرد.
- به تو چه!
با اخمی که آرسام کرد من قالب تهی کردم. اما سانیا بی توجه به اخم آرسام لبخندی زد و دستمو گرفت و کنار خودش روی مبل نشوند.
- وای! نمی دونی چقدر خوشحالم که تو این جایی.
گونه ام رو با صدا ب*و*سید که آرسام و آراسب روی مبل رو به روی ما نشستن و شروع به خندیدن کردند.
- ایــــش حالمو به هم زدی!
- گمشو آرسام. خوبه گونه ی تو رو نب*و*سیدم!
- نکنه دلت می خواد بیای بب*و*سیم؟
- عق! می خوای بالا بیارم!
آرسام لبخندی زد.
- منم باید برم خودم رو زد عفونی کنم که تو بیای منو بب*و*سی.
سانیا خواست چیزی بگه که سانیار یا همون استاد مجد وسط حرفشون پرید.
- بسه دیگه! بزرگ شدید خجالت هم نمی کشین؟
سانیا اخمی کرد و دست به سینه به مبل تکیه داد و برای آرسام خط و نشون کشید. سانیار نگاهشو به من و آراسب دوخت که از خنده سرخ شده بودیم. آرسام اخمی کرد و مشتی به بازوی آراسب زد.
- کوفت، ببند نیشتو.
@romangram_com