#آیه_پارت_138

- اومـــدن!
آرسام سرشو تکون داد و گفت:
- چرا دیر کردید؟
آراسب خنده ای کرد.
- جون من، چند ساعته این جا ایستادی؟
آرسام اخمی کرد.
- شمارش از دستم در رفته؟
با این حرفش من و آراسب پقی زدیم زیر خنده که آرسام اخمی کرد و با عصبانیت جلوتر از ما به راه افتاد. این قدر این بچه های خاله اش رو وحشتناک توصیف کرده بود که من هم می ترسیدم باهاشون رو به رو بشم! آراسب لبخند دلگرم کننده ای زد که خیالم و راحت کرد. همگی وارد شدیم. صدای خنده از داخل به گوش می رسید، که صدای خانم فرهودی رو شنیدم که گفت:
- بیا، اومدن.
با لبخندی سرمو بالا گرفتم که با دیدن دو نفری که رو به روم بودند چشمام گرد شد! اون دو تا هم با دیدن من با تعجب نگاهم می کردند! قدمی به جلو برداشتم که با صدای جیغ شخصی که رو به روم بود دستام شروع به لرزیدن کرد.
- آیــــــه!
با دیدن سانیا شوکه شده بودم! دست هام می لرزید. آرسام نگاهی به رنگ پریده ام کرد و قدمی به جلو برداشت که شخص دوم رو دیدم. نه، نه! این که استاد مجد بود؟ آرسام رو به روم ایستاد. نگاهی به چشمان پر از ترسم کرد و چیزی نگفت. تکون نمی خوردم فقط می لرزیدم. حالا سانیا در مورد من چه فکری می کرد؟ سرمو زیر انداختم که آراسب، آرسام رو کنار زد و رو به روم ایستاد. خیره نگاهم کرد، نگرانی رو توی چشمانش می خوندم.
- چی شده آیه؟
- حتماً از دیدن این دو تا شوکه شده!
آراسب به آرسام اخمی کرد و به طرف من برگشت.
- آیه؟!
نگاهش کردم. اما باز نگاهم بر می گشت رو صورت اون دو تا. چه جوابی داشتم که بدم! چی باید می گفتم؟ من تو خونه خالشون چی کار می کردم؟ با صدای آهسته ای گفتم:
- سانیا هم کلاسیمه!
با تعجب نگاهم کرد. ترسو توی چشمام دید. این رو از چشماش می خوندم. رنگ چشماش تغییر کرد، با صدایی که آرومم می کرد گفت:
- تو دختر یکی از دوستای مامانی که به خواسته ی مامان برای این که تنها نباشی اومدی پیش ما و تو شرکت من به عنوان منشی کار می کنی. آیه آروم باش تو کاری نکردی که بترسی.
نگاهش کردم. اون راست می گفت من که کاری نکرده بودم. ولی سانیا نمی گفت "تو خونه ای که دو تا پسر مجرد زندگی می کنه چرا اومدی؟» نگاهی به سانیا کردم که نگاهش مشکوک شده بود. نه این کارها برای این ها عادی بود! چیزی نمی گفت.
- یکی به من بگه این جا چه خبره؟
- به تو چه!
از حرف آرسام سانیا اخمی کرد که لبخند رضایت بخشی روی لبان آرسام نشست. شیرین جون با دیدن حال من بلند شد و کنارم اومد که آراسب آروم به مادرش گفت:
- ترسیده! سانیا هم کلاسیشه!
شیرین جون ابروش رو بالا انداخت و با لبخندی نگاهم کرد و دستشو نوازش گونه روی گونه ام کشید.
- رنگت چرا پریده؟! ترس نداره دخترم!

@romangram_com