#آیه_پارت_137
گیج نگاهش کردم. آخه چه ربطی به احسان داشت. تو همین فکرا بودم که با یاد آوری احسان و دانشگاه از جا پریدم. سریع وسایلمو جمع کردم و به طرف در دویدم که صدای خنده ی آراسب رو پشت سرم شنیدم. با اخمی به طرفش برگشتم که خنده اش رو خورد و با هم راه افتادیم. به نزدیک های دانشگاه رسیده بودیم که نگاهی به ساعت کردم و آهم در اومد.
- فکر کنم به ساعت اول نرسی!
با اخمی نگاهش کردم.
- فکر کنی! کلاً ساعت اول تموم شده.
- ای بابا چرا اخم می کنی؟
- نرسیدم دیگه!
- به ساعت دوم که رسیدی.
پوفی کردم که آراسب باز گفت:
- حالا زود باش پیاده شو که به کلاس دومت برسی.
از ماشین پیاده شدم هنوز در رو نبسته بودم که آراسب صدام کرد، به طرفش برگشتم.
- دو ساعت دیگه میام دنبالت.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- مواظب خودت باش.
لبخندی زد.
- تو هم مواظب خودت باش کوچولو.
لبخندی زدم و در رو بستم که حرکت کرد. با چشمام بدرقه اش کردم. هنوز لبخند روی لبام بود وارد دانشگاه شدم که چشمم به استاد مجد افتاد که با اخمی نگاهم کرد. سرمو زیر انداختم و با قدم های بلند از استاد دور شدم. نفس نفس زنان وارد کلاس شدم که مهرداد با دیدنم لبخندی زد و سرشو تکون داد. روی صندلی همیشگی نشستم. نگاهی به اطراف کردم. خبری از سانیا نبود! به طرف یکی از بچه های کلاس که خوش برخوردتر از بقیه دخترا بود برگشتم و گفتم:
- نسترن سانیا رو ندیدی؟
نسترن با لبخندی به طرفم برگشت و گفت:
- نه امروز ندیدمش.
سرمو تکون دادم که نسترن انگار چیزی یادش اومده باشد گفت:
- راستی، استاد مجد گفت: "یک غیبت دیگه داشته باشی بهتره بری درسش رو حذف کنی."
با ناراحتی سرمو تکون دادم و به تخته خیره شدم. حق داشت خیلی غیبت داشتم. نگاهی به جای خالی سانیا کردم. دلم براش تنگ شده بود. همیشه هر وقت میومدم دانشگاه با دیدنش شاد می شدم. شاید با بودن اون بود که دانشگاه رو دوست داشتم . مثل خواهر نداشته ام برام عزیز بود آهی کشیدم که با اومدن استاد سرم رو زیر انداختم. کلاس برام کسل کننده بود. دوست داشتم هرچه زودتر تموم بشه. خمیازه ای کشیدم که با خسته نباشید استاد راست نشستم و وسایلمو جمع کردم و بعد از خداحافظی از کلاس خارج شدم. به طرف خروجی دانشگاه رفتم و چشمامو به اطراف چرخوندم که چشمم به ماشین آشنایی افتاد. چشمامو ریز کردم این ماشین رو جایی دیده بود؟ هنوز نگاهم به ماشین بود که با بوق ماشینی از جا پریدم. با اخمی برگشتم که صورت خندان آراسب رو دیدم. با همون اخم سوار شدم که آراسب گفت:
- میای بیرون دید می زنی چرا؟ این موبایل رو داری چرا ازش استفاده نمی کنی؟
- سلام. شما هم خسته نباشی!
آراسب خنده ای کرد و عمیق نگاهم کرد. نمی دونم تو نگاهش چی بود، ولی هر چی که بود یک جور خاصی بود. سرمو به طرف پنجره برگردوندم که ماشین حرکت کرد. تا رسیدن به خونه حرفی بین ما زده نشد. تو فکر نگاهش بودم و متوجه نشدم به خونه رسیدیم. آراسب با صدایی که خنده توش بود گفت:
- انگار اومدن که آرسام بیرونه!
نگاهشو دنبال کردم که چشمم به آرسام افتاد که با خودش حرف می زد و راه می رفت. خنده ای کردم و پیاده شدم. آرسام با دیدن ما ایستاد و نگاهمون کرد.
@romangram_com