#آیه_پارت_136
نگاهی به آرسام کردم که به فکر رفته بود.
- خب مگه چی شده؟
آرسام از جاش بلند شد.
- چی شده؟ زلزله می خواد بیاد! خونه خراب کن می خواد بیاد! رو اعصاب که راه میره هیچی، تازه خودش تنها هم نیست! اون داداشه مرموزشم هست!
لبمو به دندون گرفتم که از حالت آرسام خنده ام نگیره. سرمو زیر انداختم. خوش به حال آراسب که راحت می خندید. آرسام دوباره خودشو روی مبل انداخت که آراسب با خنده ای گفت:
- حالا کی میان؟
آرسام دوباره از جاش بلند شد.
- کی میان؟ اون ها که همیشه آمادن برن خونه ی ملت! آخه کسی نیست به این خاله ی ما بگه تو این سنت ماه عسل رفتنتون واسه چیه؟
دوباره نشست و با عصبانیت پاشو تکون داد. بدبخت چقدر حرص می خورد! نگاهی به آراسب کردم که از خنده قرمز شده بود.
- نگفتی کی میان؟
آرسام دوباره جنی شد و از جاش پرید. فشاری به لبم آوردم که خنده ام نگیره. آرسام با حرص نگاهی به آراسب کرد.
- میگم که این ها آماده باشن همین امروز میان.
کلافه طول و عرض اتاق رو بالا و پایین رفت و دوباره روی مبل نشست. آراسب گفت:
- خوبه ک ...
باز هم از جا پرید. خنده ای کردم و نگاهمو به آراسب دوختم. می دونستم بحث این ها رو پیش می کشه که آرسام جنی بشه و از جاش بپره. انگار که بشین و پاشو بازی می کرد.
آرسام که فهمیده بود آراسب داره سر به سرش می ذاره به طرفش خیز برداشت که آراسب از پشت میزش بلند شد. بچه شده بودند! داشتن گرگم به هوا بازی می کردند! خدایا این خل و چل ها مهندس های این مملکتن؟! هر دو خسته روی مبل افتادند. که آرسام رو به من گفت:
- به خدا این ها دیوونن.
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:
- من پشت توام غصه نخور.
آرسام لبخندی زد و یکی به سر آراسب زد.
- یاد بگیر خاک بر سرت.
آراسب خواست چیزی بگه که وسط حرفش پریدم. می دونستم که باز این دو تا کل کل می کنن. رو به آرسام گفتم:
- میرم برات شربتی چیزی بیارم. انرژیت هدر رفته.
با این حرفم، آراسب پقی زد زیر خنده. آرسام با حرص نگاهم کرد که با خنده از اتاق خارج شدم. چند تا از مهندسین کنار آشپزخونه ایستاده بودند و با دیدن اون ها نیشم رو بستم و وارد آشپزخونه شدم.
خبری از شربت نبود! آبمیوه ای که برای خودم خریده بودم رو از یخچال برداشتم و توی دو تا لیوان ریختم و به اتاق آراسب رفتم. هر دو سرشونو توی پرونده ها فرو کرده بودند و مشغول بودند.
سینی رو روی میز گذاشتم و بدون حرفی از اتاق خارج شدم و به سر کارم برگشتم. با نشستنم صدای زنگ تلفن بلند شد. انگار منتظر بود که من بیام و زنگ بخوره! نمی دونم چقدر گذشته بود که درگیر کامیپوتر بودم که آراسب از اتاقش بیرون اومد. نگاهی به آراسب کردم که آماده ایستاده بود و منو نگاه می کرد! واقعاً رئیس شرکت بودن هم خوب بود! هر وقت دلت می خواست میومدی و هر وقت هم می خواستی می رفتی. هنوز نگاهش می کردم که آراسب ابرویی بالا انداخت.
- نه، انگار منتظر احسانی که بیاد ببرتت!
@romangram_com