#آیه_پارت_134

- به آقا احسان چرا زحمت بدیم! تو که هستی تو ببر ...
آراسب چشماشو ریز کرد. فهمیده بود که از احسان می ترسم. از سوال هایی که می پرسید می ترسیدم! به خودم شک می کردم! با صدای خنده ی آراسب به خودم اومدم.
- نه دیگه. حالا که این طور شد میگم احسان بیاد دنبالت.
- نــــــــــه! بذار آقا احسان کاراشو انجام بده. چی کار به آقا احسان داری؟!
- نچ، من وقت نمی کنم. احسان میاد دنبالت.
- وا، چرا؟ اصلاً خودم میرم. چرا به شماها زحمت بدم؟
آراسب ابرویی بالا انداخت و خودکاری از روی میزم برداشت.
- نه، نمی شه تنهایی بری. میگم احسان بیاد.
روی صندلی وا رفتم. حالا باید از زیر سوال های احسان چه جوری در برم؟ آهی کشیدم و لبمو به دندون گرفتم. وای چه جوری جواب سوال هاش رو بدم؟ معلوم نیست سوال ها رو از کجا در میاره؟ با خودم درگیر بودم که با صدای خنده ی آراسب از جا پریدم!
- نگاه کن، رنگش پریده!
و باز شروع به خندیدن کرد. اخمی کردم. می خواستم میز رو بکوبم تو سرش. صورتمو برگردوندم که گفت:
- باشه بابا قهر نکن. خودم می برمت.
- نمی خواد. با آرسام میرم.
- کوچولو خودم می برمت.
به طرف اتاقش رفت که با اخمی گفتم:
- منو مسخره کردی؟
آراسب نگاهی به من انداخت و چشمکی زد.
- صورتت سرخ شده بود، چشمات رو خوشگل تر کرده بود.
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
- لطفاً یک چایی برای من بیار.
و وارد اتاق شد و درو بست. با چشمان گرد شده نگاهم به در بسته بود. این آراسب چی گفت؟ شاید چیزی خورده به سرش نمی دونه داره چی میگه! بدون فکر کردن به حرف آراسب به طرف آشپزخونه رفتم. توی لیوان همیشگیش چایی ریختم و براش بردم. در زدم، با صدای بفرمایید وارد اتاق شدم. درو کامل نبستم و به میزش نزدیک شدم. کتشو در آورده بود و داشت یکی از پرونده ها رو می خوند. سرشو بالا گرفت و لبخندی زد. چایی رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- از فردا برو سراغ آبدارچی.
آراسب تکیه اش رو به صندلی داد.
- آبدارچی، چرا؟
- خب دیگه، تا ساعتی یک بار برات چایی بیاره.
- پس تو واسه چی خوبی؟
اخمی کردم که دستاش رو به حالت تسلیم بالا برد.

@romangram_com