#آیه_پارت_133
آراسب سرشو تکون داد که دستامو به هم گره زدم و لبمو به دندون گرفتم. من که نمی تونستم با بودن خانواده خاله ی آراسب پیش اون ها زندگی کنم! نفسمو به بیرون فوت کردم و گفتم:
- پس من باید برم یک جای دیگه!
آراسب با تعجب نگاهم کرد.
- چرا اون وقت؟!
- خب ممکنه ک ...
آراسب نگاهم کرد که سرمو زیر انداختم. اخمی روی پیشونیش نشست و ماشینو گوشه ی خیابون هدایت کرد و به طرفم برگشت.
- آیه نگاهم کن!
سرمو بالا گرفتم و به چشماش خیره شدم. چشماش می درخشید. با لبخندی نگاهم کرد.
- تو هیچ جا نمیری.
نگاهمو به چشماش دوختم. توی چشماش چیزی بود که دلمو لرزوند. لرزشی که باعث شد دستام بلرزه! لبخندی زد.
- مامان اجازه نمیده تا وقتی همه چی خوب نشده و ما از شر این آدم ها خلاص نشدیم تو جایی بری. البته منم نمی ذارم تو بری! این ها به قول آرسام مزاحمن.
خنده ای کرد و راست نشست. از خنده اش لبخندی زدم که ماشینو به حرکت در آورد.
- غصه نخور، یک دختر هم سن و سال تو داره میاد. دیگه حوصله ات سر نمیره.
با شادی به طرفش برگشتم.
- راست میگی چه خوب شد.
ولی با یادآوری این که من متهم هستم و تو خونشون زندگی می کنم با ناراحتی گفتم:
- اون وقت نمی گن این دختره خونه ی شما چی کار می کنه و کیه؟!
- غصه نخور، مطمئنم مامان یک فکری کرده.
دیگه حرفی تا رسیدن به شرکت زده نشد. پشت میز نشستم که آراسب نرسیده به اتاقش به طرف من برگشت.
- امروز کلاس داری؟
سرمو تکون دادم.
- آره بعد از ظهر کلاس دارم.
- پس خودم می برمت.
لبخندی زدم.
- مگه قرار بود یکی دیگه ببرتم؟
- آره احسان.
با شنیدن اسم احسان از جام بلند شدم و با التماس نگاهش کردم.
@romangram_com