#آیه_پارت_132

سرمو تکون دادم و از پنجره ی ماشین به بیرون خیره شدم.
- برای این که ثابت کنیم اسمم اشتباه تو شناسنامه ات نوشته شده باید شناسنامه ی منم باشه.
به طرفش برگشتم که کلافه دستی بین موهاش کشید.
- دو هفته ی دیگه صبر کنی شناسنامه ام میاد و ...
بقیه حرفشو خورد! هنوز نگاهم به اون بود. کلافه بود و ناراحت! لبخندی زدم و گفتم:
- صبر می کنم.
آراسب به طرفم برگشت و لبخندی زد که از ترس کمربندم رو بستم و با صدای که ترس در اون موج می زد گفتم:
- به جون خودم تو یک روز منو می کشی!
آراسب خنده ی شادی کرد و پاشو روی پدال گاز گذاشت. خوشحال شدم که همون آراسب قبلی شده بود. نگاهمو به بیرون دوختم که یاد قیافه زار آرسام سر میز افتادم و به طرف آراسب برگشتم.
- راستی، آرسام چرا از اومدن بچه های خاله تون ناراضی بود؟
آراسب خنده ای کرد.
- چون اصلاً خوشش نمیاد.
- چرا؟ به نظر من بچه ها خیلی بامزه ان. نکنه از بچه ها خوشش نمیاد؟!
آراسب با تعجب یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- تو منظورت از بچه چیه؟
- هـــان! بچه کوچیک دیگه!
با خنده ی بلند آراسب فکر کنم سکته رو زدم. این چش شد دیگه! اخمی کردم که آراسب با صدایی که موجی از خنده در اون بود گفت:
- بابا، بچه های خاله ی من نره غولن!
- یعنی بزرگن؟!
- آره ماشاا... رشدشونم سریع بوده!
خنده ای کرد که لبخندی زدم.
- خب تو می گی این ها نره غولن پس چرا میان خونه شما؟
- والا این خاله ی ما هر وقت میره مسافرت میده خونه شون رو ترمیم کنن برای همین بچه هاش میان پیش ما.
لبخندی زدم.
- میرن ماه عسل دیگه؟
آراسب خنده ای کرد که ادامه دادم:
- زوج های خوشبختین حتماً؟

@romangram_com