#آیه_پارت_131
- دقیقاً! وای خدای من خونه شلوغ می شه.
با تعجب نگاهی به شیرین جون کردم که با ذوق این که خونشون شلوغ می شه تند تند صبحونه می خورد! نگاهم به صورت زار آرسام افتاد. این دیگه چش شده! شیرین جون رو به عمو جون کرد و گفت:
- تو که راضی هستی فرهاد؟
عمو لبخند دوست داشتنی زد و دست همسرش رو گرفت.
- هر چی تو رو خوشحال کنه منم خوشحال می کنه.
نگاهم به لبخند عاشقانه ی روی لب هاشون بود که با داد آرسام از جام پریدم.
- من ناراضیم!
صدای خنده ی آراسب اون رو عصبی تر می کرد که شیرین جون گفت:
- حالا کی نظر تو رو خواست!
- مامان، م ...
شیرین جون اخمی کرد و به طرف عمو که رو به آرسام می خندید نگاه کرد. آرسام لیوان چاییش رو سر کشید و از آشپزخونه خارج شد. بهت زده داشتم به رفتنش نگاه می کردم که آراسب از مادرش پرسید:
- مامان شناسنامه ی من کجاست؟
خیره نگاهش می کردم که آراسب هم نگاهش رو به من دوخت و لبخندی زد.
- تا جایی که من یادمه خودت برداشتی.
- آره، ولی باز دادمش به شما که گفتید برای امر خیر لازمش دارم.
شیرین جون به فکر فرو رفت، که با یاد آوری چیزی لبخندی زد.
- آهان راست می گی ها! اون که دسته عموته.
آراسب چشماش گرد شد و رو به مادرش گفت:
- مادر من، اون جا چی کار می کنه؟!
شیرین جون شانه اش رو بالا انداخت و جواب داد:
- دو هفته دیگه پستش می کنه.
آراسب نفسش رو به بیرون فوت کرد. می دونست بحث کردن با مادرش بیهوده است. به طرف من برگشت که غمگین نگاهش می کردم و گفت:
- آماده ای بریم؟
و خودش بلند شد. چادرمو روی سرم انداختم و رو به شیرین جون و عمو خداحافظی کردم و از آشپزخونه خارج شدم.
خبری از آراسب نبود. حتماً تو ماشین منتظر بود. از ساختمون بیرون اومدم که کنار ماشین دیدمش. به طرفش رفتم. لبخندی زد و سوار ماشین شد. در جلو رو باز کردم و کنارش نشستم. نگاهمو به آراسب دوختم که به آرومی دنده رو عوض کرد و ماشینو به حرکت در آورد. از آراسب بعید بود سکوت کنه! با حرکت آراسب یاد آرسام افتادم و گفتم:
- آرسام با ما نمیاد؟
- نه یک جای دیگه کار داره، بعد میاد شرکت.
@romangram_com