#آیه_پارت_129

خنده ای کردم.
- چیه! نکنه شک داری؟
آرسام با لبخندی نگاهم کرد که آراسب چشماشو ریز کرد و گفت:
- جون من راست بگو. من حالا زن تو ...
با دهانی باز نگاهش کردم که آرسام پس گردنی به سرش زد. آراسب سرشو مالوند.
- خب چیه؟
- زن نه شوهر.
- جداً! ولی اسم من رفته تو شناسنامه ی آیه!
آرسام دستی به چانه اش کشید و به فکر فرو رفت که آراسب چند قدمی به من نزدیک شد که از ترس دو قدم عقب رفتم.
- راست بگو ببینم، نکنه من م*س*ت بودم اومدم باهات ازدواج کردم؟!
چشمام گرد شد.
- هــــان!
- خاک بر سرت آراسب. تو م*س*ت باشی که این حاج آقا راهت نمیده توی خونه!
- هــــا! اینو راست می گی آرسام!
خنده ای کرد و روی شانه ی آرسام زد.
- ولی همین طوری زن دار شدم؟!
هر دو شروع به خندیدن کردند که من با دهانی باز به هر دو که می خندیدند نگاه کردم. این چرت و پرت ها چیه که میگن! جیغی کشیدم که هر دو تا به طرفم برگشتند.
- تا خودم نکشتمتون برید داخل.
هر دو سرشون رو زیر انداختند که نگاهم به شیرین جون و عمو افتاد که با لبخندی ما رو نگاه می کردند. شیرین جون سرشو تکون داد که منظورش رو نفهمیدم و به داخل رفت. با صدای شکم آراسب با تعجب نگاهش کردم. آراسب دستی به شکمش کشید.
- جونم بابا، گشنته؟
با این حرفش من و آرسام پقی زدیم زیر خنده. همون طور که می خندیدم گفتم:
- چرا شام نخوردی؟
آراسب اخمی کرد.
- مگه نمی دونی! این شیرین جون ما تا همگی سر سفره نباشیم، غذا به ما نمیده!
دست هامو به هم مالیدم و با شادی رو به اون دو تا گفتم:
- خب بریم شام بخوریم که اشتهام باز شده.
آرسام ابرویی بالا انداخت.

@romangram_com