#آیه_پارت_128

آهی کشیدم.
- شاید حق داشتید.
صدای آرسام ناراحت شد و نگاهشو به اطراف چرخوند.
- نه حق با من نیست.
دستی بین موهاش کشید.
- من به آدم ها بی اعتمادم. به هیچ کس جز خانواده ام اعتماد ندارم. از اعتماد کردن به آدم ها می ترسم.
آهی کشید. می دونستم براش سخته. می خواستم حرفی بزنم که گفت:
- یک بار، به یکی از دوستام اعتماد کردم و فرستادمش که آراسب رو از مدرسه بیاره، اما ای کاش نمی کردم. ای کاش هیچ وقت به اون اعتماد نمی کردم. وقتی که جسد خونی آراسب رو دیدم که کنار همین استخر افتاده بود روح از بدنم جدا شد. دیدن داداشت در اون حال اون هم برای یک دشمنی که از بچگی مونده و چندین سال ازش گذشته، ولی فراموش نشده سخت بود.
سکوت کرد سکوتی که هزاران سوال در اون بود. نگاهش کردم که لبخند تلخی زد.
- اگه به تو بی اعتماد شدم دلیلش همون بود. چون باز آراسب رو توی اون حال روی تخت بیمارستان دیدم. احساس می کردم چون به تو اعتماد کرده بودم این بلا سرش اومده.
به طرفم برگشت و به چشمام خیره شد. چشماش غم داشت، غمگین بود. همون طور که به چشمام خیره بود گفت:
- تو راست گفتی. به جای بی اعتمادی باید بشناسم. من تو رو دیر شناختم وقتی شناختم که ...
حرفی نزد شرمنده سرشو به زیر انداخت دوست نداشتم شرمنده باشه. همون آرسام سرسخت بیشتر بهش می اومد. لبخندی زدم و نگاهش کردم. نگاهشو به من دوخت و لبخندی زد.
- منو می بخشی؟
سرمو تکون دادم. خیلی وقت بود بخشیده بودمش. شاید اگه این حرفاشو هم نمی شنیدم باز هم می بخشیدمش. آهی کشیدم و گفتم:
- آدم ها تو زندگیشون خیلی اشتباه ها می کنن. ولی به خاطر یک اشتباه به همه این طور نگاه نکن.
- می دونم، حالا متوجه خیلی از نگاه ها می شم.
هر دو لبخندی زدیم و به آب استخر خیره شدیم. دیگه حرفی نمونده بود. دیگه دشمنی نبود. بی اعتمادی نبود. اون نگاه ها نبود. ولی باز هم یک چیز کم بود. چشم هامو بستم و بوی تلخ شکلات رو به مشامم فرو بردم و ناخودآگاه لبخندی روی لبم قرار گرفت و گفتم:
- آراسب!
آرسام با تعجب نگاهم کرد که با صدای آراسب هر دو به عقب برگشتیم.
- حرف هاتون تموم شد؟!
باز هم چشماش رو مظلوم کرده بود. همون درخشش شاد تو چشماش بود. با مظلومیت همیشگی گفت:
- من گشنمه.
آرسام خنده ای کرد و به او نزدیک شد.
- همه می گن من شکموام! تو که بدتری!
آراسب چشمکی به او زد و نگاهشو به من دوخت و لبخندی زد.
- همه دوستیم دیگه؟

@romangram_com