#آیه_پارت_127
- لطفاً یک نگاهی به شناسنامه ی من که دست آقای فرهودی هست بندازید. همه ی حرفام ثابت می شه. من بی گ*ن*ا*ه وارد این بازی مسخره شدم. ولی دوست دارم هرچه زودتر خلاص بشم، از این شرکت از این نگاه ها و همه چیز. درد و مشکلات منو بیشتر نکنید.
هر دو سکوت کرده بودند. راحت شده بودم. بار سنگینی از دوشم خالی شده بود. دیگه برام مهم نبود آرسام چه فکری درباره ی من می کنه. مهم این بود که دیگه راحت می شدم. از یک مشکل راحت می شدم. چشمامو بستم و با تعجب باز کردم. یعنی این همه من جیغ و داد کردم کسی صدامو نشنیده؟ آهی کشیدم، بذار همه بدونن دردم چیه. نفسمو پر صدا بیرون دادم که، لیوان آبی به طرفم گرفته شد. سرمو بالا گرفتم که نگاهم به آرسام افتاد. لیوانو از دستش گرفتم که از آشپزخونه خارج شد. خبری از آراسب نبود از جام بلند شدم و لیوان آب رو به لبم نزدیک کردم و به سر کارم برگشتم. نگاهی به در اتاق بسته ی آراسب کردم و آهی کشیدم. چشمان غمگینش از جلو چشمام دور نمی شد. شاید بد حرف زده بودم. هنوز خیره به در بودم که با زنگ خوردن تلفن دست از نگاه کردن به در برداشتم و مشغول کار شدم. تا پایان کار نه خبری از آراسب بود نه خبری از آرسام. فقط آخر وقت آراسب کنار میز ایستاد، بدون حرفی پرونده ای رو روی میز گذاشت و از شرکت خارج شد. نگاهم به پرونده بود که آرسام هم خارج شد.
- آراسب منتظره حاضری بریم؟
از جام بلند شدم و سرمو تکون دادم. با هم به طرف ماشین آراسب رفتیم و سوار شدیم. نگاهمو از پنجره ی ماشین به بیرون دوختم. سکوت ماشین رو فقط آهنگ بی کلام می شکست. هر دوی اون ها سکوت کرده بودند و باعث این سکوت من بودم.
ناراحت دست هامو درهم گره کردم که با سوزش دستم اخمی کردم. نگاهی به دستم کردم که قسمتی از اون رنگش عوض شده بود و به سرخی می زد. لبخند تلخی روی لبم نشست شاید حقم بود. با وارد شدن ماشین به حیاط بدون حرفی پیاده شدم. وارد ساختمون شدم و سلامی کردم و با عجله از پله ها بالا رفتم. نگاه پر تعجب اون ها رو روی خودم احساس می کردم. باید باز هم خالی می شدم. وارد اتاق شدم. ناراحت بودم. چرا نمی دونستم! من که از حقیقت راحت شده بودم. پس چی دلم رو چنگ می زنه؟ چشمامو بستم که باز چشمان غمگینش جلوی چشمام ظاهر شد. با عصبانیت چادرمو از روی سرم به گوشه ای پرت کردم و خودمو روی تخت انداختم. لعنتی، آخه خودش گفت حرف بزن. خودش گفت. از روی تخت پایین اومدم و کنار پنجره روی زمین نشستم و زانوهام رو ب*غ*ل گرفتم که نگاهم به ساعت آراسب دور مچم افتاد. دستمو روی ساعت گذاشتم و لمسش کردم که تقه ای به در خورد. نگاهی به در کردم و زمزمه وار گفتم:
- بفرمایید.
شیرین جون با لبخندی وارد شد و با دیدن من در حالت زار و چادرم که گوشه ای افتاده بود تعجب کرد. لبخند از روی لبش ماسید.
- آیه چیزی شده؟!
باز هم اشک از چشمام سرازیر شد. چه دردم شده بود! چرا بی خود داشتم گریه می کردم! شیرین جون به من نزدیک شد و آغوشش رو برام باز کرد. با دیدن آغوشش دلم هوای آغوش مهربون عزیز رو کرد. بی حرفی در آغوشش پناه بردم و گریه ام بیشتر شد.
- چی شده عزیزم؟ چرا گریه می کنی؟
نمی دونم. نمی دونستم چرا داشتم گریه می کردم ولی می دونستم دلم هوای گریه کرده. دلیلش رو نمی دونستم یا خودم نمی خواستم که بدونم. دست های شیرین جون مادرانه روی سرم کشیده می شد و هق هق گریه ام رو بالاتر برد.
- گریه کن خالی شی. نذار تو دلت بمونه که به بغض تبدیل شه. خودتو خالی کن عزیزم.
شیرین جون منو بیشتر به خودش فشرد و نوازش گونه دستشو روی سرم کشید. بعد از این که گریه هام به سکسکه تبدیل شد شیرین جون منو بلندم کرد و به طرف تخت برد. لبخند مهربونی زد.
- استراحت کن عزیزم.
گونه ام رو ب*و*سید و به طرف در رفت. ناراحت به رفتنش نگاه کردم و گفتم:
- من معذرت می خوام شیرین جون.
شیرن جون به عقب برگشت و همون نگاه مهربون رو به من دوخت.
- تو باید ما رو ببخشی دخترم. شبت خوش.
و از اتاق خارج شد. نگاهمو به سقف دوختم. آروم شده بودم دیگه ناراحت نبودم. ولی ته دلم هنوز از چیزی ناراحت بودم. از چیزی که سعی می کردم باور نکنم.
خسته از فکر کردن از جام بلند شدم و بعد از تعویض لباس هام از اتاق خارج شدم. با دیدن چراغ های خاموش نگاهی به ساعت کردم ساعت از نیمه شب هم گذشته بود. از ساختمون خارج شدم و کنار استخر رفتم. نگاهمو به آب زلال استخر دوختم و آهی کشیدم. دست هام رو ب*غ*ل کردم و ناراحت سرمو به زیر انداختم.
- منم این جا که میام آروم می شم.
از جا پریدم و به طرف آرسام که روی صندلی کنار استخر نشسته بود برگشتم. خواستم برگردم که صدای آرسام متوقفم کرد.
- آیه؟
به طرفش برگشتم. دومین بار بود که این طور بدون پسوند صدام می کرد. آرسام از روی صندلی بلند شد و به کنار استخر رفت و نگاهشو به آب دوخت. قدم های رفته رو برگشتم و من هم نگاهمو به آب استخر دوختم.
- معذرت می خوام.
با تعجب به طرفش برگشتم که ادامه داد:
- از این که تهمت زدم بهت معذرت می خوام. از این که اجازه دادم همچین فکر بیهوده ای درباره ات بکنم معذرت می خوام.
@romangram_com