#آیه_پارت_126
- به حرفام گوش کن و خلاصم کن از این سردرگمی.
آراسب قدم های رفته رو برگشت و رو به روم ایستاد و نگاهم کرد.
- تو بگو از چی خلاصت کنم؟ کدوم سردرگمی تو رو این طور کرده؟ من هستم که گوش بدم راحتت کنم.
صورتمو بین دستام پنهون کردم و فریاد زدم:
- نه، می گی هستم که گوش بدم، اما اجازه نمیدی. نمی ذاری حرف بزنم، نمی ذاری که بگم.
دستامو از جلوی صورتم برداشتم و نگاهمو به آرسام دوختم.
- نذاشتی اون روز بگم. برای همین همه درباره ی من فکر دیگه ای می کنن هم ...
- کیا؟
چشمامو بستم. باز پریده بود وسط حرفم، باز این کار و کرد! صدامو بلندتر کردم.
- تو، خانواده ات.
با خشمی نگاهش کردم و ادامه دادم:
- به خدا خسته ام می فهمی، خسته. خسته از این که ثابت کنم. می خوام زندگی کنم. اما باز هم یک مشکل میاد وسط. اگه تو اجازه حرف زدن به من می دادی حالا حال و روز من این نبود می فهمی این نبود.
با عصبانیت به طرف هر دو نگاه کردم.
- می خواید بدونید چرا اومدم تو این شرکت؟ بخاطر شناسنامه ام. بخاطر یک اشتباه شناسنامه ای پام به این شرکت کوفتی باز شد. من نمی خواستم وارد این بازی بشم. نمی خواستم تا این جا پیش برم که به قول شما ...
نگاه هر دو پر از تعجب بود. اخمی کردم و صدامو بلندتر کردم. اشاره ای به آراسب کردم و گفتم:
- که هر کس و نا کسی درباره ی من فکر دیگه ای کنه. من فقط اومدم به خاطر یک اشتباه شناسنامه ای. اومدم که اسم حک شده ی همسرمو پاک کنم. وارد این شرکت شدم که بهت بگم بیای و این اشتباه شناسنامه ای رو پاک کنی.
به زانو نشستم و هق هق گریه ام بالا رفت.
- اما اجازه ندادی حرف بزنم. هیچ اجازه ای ندادی. گفتی میام منتظر موندم، اما نیومدی. برای همین اون روز دیر رسیدم خونه. تصمیم گرفتم دیگه بر نگردم به این شرکت ولی یاد شناسنامه ام که افتادم باز هم وارد این شرکت شدم. می خواستم برم، اما نشد پام نکشید. نمی تونستم ناله های کسی رو نادیده بگیرم نتونستم.
نگاهی به آرسام کردم و گفتم:
- گ*ن*ا*ه من چی بود؟ این که کمک کردم کسی کشته نشه! مقصر اون اشخاصی بودن که اسم برادر شما رو تو شناسنامه ی من حک کردن.
صورتمو بین دستام پنهون کردم و به حال خودم گریه کردم. گریه ای که شاید دردش چیز دیگه ای بود.
- من یک دختره ساده بودم که تازه وارد این شهر شده بودم. بهونه ام ادامه ی درس بود. ولی در اصل می خواستم برای یک بار هم که شده برای خودم زندگی کنم برای دل خودم. اما با گم شدن شناسنامه ام زندگی یک روی دیگه ای رو به من نشون داد. یک اشتباه ناخواسته.
نگاهی به آراسب کردم.
- نام تو رو، تو زندگی من حک کرد.
پوزخندی زدم و نگاهی به آرسام کردم که ناراحت به چهار چوب در تکیه داده بود.
- آقایی که به کسی اعتماد ندارید. احساس مردم، عقاید مردم، این قدر براشون مهمه که به جای بی اعتمادی اول تحقیق کنید و بشناسید.
سرمو به طرف دیگه ای برگردوندم.
@romangram_com