#آیه_پارت_125

- درس اخلاق نیست برادر من.
و رو به من کرد و لبخندی زد.
- اون پرونده ی شرکت الیاس رو لازم دارم.
سرمو تکون دادم.
- چشم، حالا براتون حاضرش می کنم و میارم.
به طرف اتاقش رفت که در بین چهار چوب در به طرفم برگشت.
- آیه، یک چایی هم برای من بیار.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم که آراسب وارد اتاق شد و آرسام با پوزخندی نگاهم کرد.
- نه بابا، این طور که به نظر میای نیستی!
- منظورت چیه؟
آرسام شانه اش رو بالا انداخت و با همون پوزخندی که روی لبش بود وارد اتاقش شد. ناراحت به رفتنش نگاه کردم. منظورش از حرفی که زد چی بود؟ با حرص پامو به زمین کوبیدم و در کشو رو باز کردم. پرونده شرکت الیاس رو بیرون آوردم. پسره ی پررو. نه که خیلی ازش خوشم میاد، به زمین و زمان شک داره!
با قدم های بلند وارد آشپزخونه شدم و قوری رو که روی سماور گذاشته بودم برداشتم. با یاد آوردی آرسام لبم رو گزیدم. یعنی من چه رفتاری کردم که این طور فکر می کنه؟ لیوانی برداشتم تا چایی رو برای آراسب بریزم. ولی فکرم مشغول اون پوزخند آرسام بود.
آهی کشیدم، آخه من چی کارش کردم که این قدر از من بدش میاد؟ نگاهی به لیوان و قوری در دستم کردم. حتی نمی گه چرا این قدر از من بدش میاد؟ پوفی کردم و سرمو تکون دادم که از افکارم خارج بشم. اخم کرده دسته قوری رو در دستم فشردم و چایی رو توی لیوانی که در دستم می لرزید سرازیر کردم، که با حس کردن داغی چایی روی دستم جیغ خفه ای کشیدم و لیوان از دستم روی زمین افتاد و به چند تکه تبدیل شد.
سوزش بدی در دستم ایجاد شده بود. اما سوزش قلبم بیشتر بود. چشمامو بستم. حرف آخر آرسام و پوزخندش در نگاهم جون گرفت و اجازه دادم اشکم روی گونه ام سرازیر بشه. یعنی واقعاً از این که آرسام به من اعتماد نداشت، داشتم اشک می ریختم؟ یا برای این که فکر دیگه ای درباره ی من می کرد، یا برای دل خودم بود که همه فکر دیگه ای در باره ی من می کنن؟ لبمو به دندون گرفتم و چشمامو روی هم فشردم.
- این قدر ضیف نباش.
با شنیدن صداش چشمامو باز کردم و نگاهش کردم که روی زمین خم شده بود و خرده های لیوان شکسته رو جمع می کرد. حرفی نزدم فقط نگاهش کردم. دلیل گریه ام چی بود. چرا اشکم سرازیر شد. از حرف آرسام؟ یا برای این که درباره ی من اشتباه فکر می کرد؟ آراسب رو به روم ایستاد و خیره به چشمام نگاه کرد.
- این دومین باره دارم چشمات رو این طور گریون می بینم.
قدمی جلوتر آمد و غمگین نگاهم کرد.
- این غم چیه تو چشمات! چرا خودت رو برای چیزهای ساده ناراحت می کنی؟ تو دختر قوی ای هستی قوی باش آیه. نذار هر کس و ناکسی درباره ات فکر دیگه ای کنه. دفاع کن، حرف بزن تا بهت زور نگن. چرا خودت رو ناراحت می کنی؟
دستشو جلو آورد تا اشکی که روی گونه ام بود رو پاک کند که با صدای بلندی گفتم:
- دست نزن، به من دست نزن.
آراسب دستش نیمه ی راه خشک شد و به زیر انداخت. با صدای بلندی رو به او گفتم:
- می خوای حرف بزنم، آره! باشه حرف می زنم. از خودم دفاع می کنم می گم که مشکلم چیه. می گم ...
- این جا چه خبره؟!
نگاهی به آرسام کردم که با همون نگاه شماتت بار نگاهم می کرد. با همون نگاهی که آقا جون همیشه نگاهم می کرد. قطره اشک مزاحم باز هم از چشمام سرازیر شد که نگاهمو به نگاه آراسب دوختم. برق چشماش حالا شاد نبود غمگین بود. ناراحت، دلخور. آراسب سرشو به زیر انداخت و به طرف در رفت که دستمو که با چایی سوخته بود رو فشردم و گفتم:
- هیچ وقت گوش نمیدی. هیچ وقت، هیچ کس توجهی به حرف این دختر نداره!
آراسب به طرفم برگشت. نگاه آرسام رنگ دیگه ای گرفت. ولی بی توجه به نگاه آرسام به آراسب چشم دوختم.

@romangram_com