#آیه_پارت_124

آرسام چشماش گرد شد. انگار اون هم نازی رو می شناسه با تعجب گفت:
- واقعاً!
سرمو با لبخندی تکون دادم که آرسام هم خنده ی سرخوشی کرد و از جاش بلند شد. با خنده نگاهم به آرسام و آراسب بود که بی خود می خندیدند. شیرین جون و عمو با دهانی باز به هر دو نگاه می کردند. نگاهشون رو به من دوختند که چی شده؟ من هم شانه ای بالا انداختم و شروع به خندیدن کردم. انکار نمی کنم با شادی اون دو تا شاد بودم و اون خنده ها باعث خنده های شادی روی لبام می شد.
****
روز پر کاری داشتیم. هر کس مشغول کاری بود. تلفن هم هر چند دقیقه یک بار زنگ می خورد. سرمو زیر انداخته بودم و در حال تایپ یکی از معرفی نامه ها بودم، که چشمم به اسم شهاب افتاد. اسم شهاب در معرفی نامه ساخت و ساز ساختمان چه کار می کرد؟! خیره به اسمش بودم که سایه ای روی معرفی نامه افتاد. سرمو بالا گرفتم که چشمم به آرسام افتاد که بالا سرم ایستاده بود و مشکوک نگاهم می کرد. یک تای ابروم رو بالا دادم.
- تو اون معرفی نامه چی دیدی که این قدر دقیق شده بودی؟
اخمی کردم.
- وقتی دارم تایپ می کنم باید دقیق باشم.
- ولی نگاهت یک جور دیگه ای بود.
- چه جوری بود؟
- نمی دونم. ولی هر چی که بود مشکوک بود.
از جام بلند شدم و رو به او گفتم:
- شما با من مشکلی دارید؟
- باید داشته باشم؟
- این طور که معلومه شما با من مشکل دارید!
آرسام پوزخندی زد.
- بهت اعتماد ندارم. خیلی زود وارد شدی.
- با این حرف ها می خواید چه منظوری رو به من برسونید؟
- این که حواسم بهت هست.
خواستم چیزی بگم که آراسب از اتاقش خارج شد و با دیدن من و آرسام رو به روی همدیگه ابروهاش بالا رفت و با لبخندی به طرفمون اومد.
- به به، می بینم که شما دو تا با هم دوست شدید!
من و آرسام اخمی کردیم و همزمان گفتیم:
- ما دوست نیستیم.
آراسب خنده ای کرد و سرشو با تأسف برای ما تکون داد.
- مثل بچه ها رفتار می کنید.
آرسام اخمی کرد و به طرف او برگشت.
- داری درس اخلاق میدی؟

@romangram_com