#آیه_پارت_123
- نه نمی شه!
- ای بابا تو چند لحظه پیش منو صدا کردی!
- خب اون موقع لازم بود.
- خب همیشه لازم می شه من و تو حالا دو تا دوستیم.
- کی به شما گفته اون وقت؟
آراسب اخمی کرد.
- ای بابا، آیه چی می شه به من بگی آراسب؟!
- خب اون وقت چی می شه من فقط آراسب صدات نکنم؟!
- من می خوام این طور صدام کنی.
- چرا؟
- نمی دونم، فقط دوست دارم این طوری صدام کنی.
- نمی کنم.
- باید صدام کنی.
اخمی کردم و دستامو مشت کردم.
- بایدی در کار نیست.
- آراسب مظلومانه به طرفم نگاه کرد. باز هم چشماش همون برق همیشگی رو داشت.
- آیه ما دوستیم؟
- نچ.
آراسب خنده ای کرد و مظلومانه تر نگاهم کرد.
- دوستیم دیگه؟
خواستم باز هم بگم نه، ولی نمی دونم از مظلومیت چشماش خوشم می اومد. لبخندی زدم که آراسب خنده ای کرد.
- دیدی لبخند خوشگله رو زدی. دیدی، پس دوستیم.
سرمو تکون دادم که لبخند سرخوشی زد.
- آره، دوستیم. پس من دیگه آراسب هستم. فقط آراسب.
اخمی کردم که خنده ی سرخوشی کرد. بچه ام دیوونه شد رفت! خدایا شفاش بده. به خونه که رسیدیم همه از شاد بودن آراسب شوکه شده بودند. حتی آرسام که هیچ وقت با من حرف نمی زد از من پرسید که چی شده؟
- به طرف آرسام برگشتم.
- هیچی، از شر نازی جون خلاص شده.
@romangram_com