#آیه_پارت_122

- آراسب عزیزم، مامان گفت ناهار خونه باشیم.
- هــــان!
بدبخت گیچ شده بود. با تعجب نگاهم کرد که بار دیگه حرفم رو تکرار کردم.
- گفتم که مامان گفت ناهار خونه باشیم.
باز هم گیچ نگاهم کرد که نازی ازش فاصله گرفت. با فاصله گرفتن نازی انگار آراسب فهمید منظورم چیه. لبخندی زد و با سرعت به کنارم اومد.
- راست می گی عزیزم! پس بریم که دیر شد.
سرمو برای نازی که شوکه ایستاده بود و ما رو نگاه می کرد تکون دادم و هر دو از کافی شاپ خارج شدیم. وقتی توی ماشین نشستم دیگه نتونستم تحمل کنم و پقی زدم زیر خنده.
- خیلی باحال بود، قیافه هاتون دیدنی بود.
نگاهی به آراسب کردم که در حال رانندگی بود.
- اَه،اَه. چندش دختره مثل کنه می مونه!
با هیجان به طرف آراسب برگشتم.
- تو رو خدا دیدی چه آرایشی داشت؟ هی این خم به ابرو می آورد من فکر می کردم الان پودراش بریزه به خدا! حرفه ای پنکیک زده بود!
دستمو بالا آوردم و رو صورتم کشیدم.
- همچین مالونده بود که چسپیده بود به صورتش!
آراسب شروع به خندیدن کرد. حالا بخند کی نخند. با خنده اش خنده ای کردم.
- دمت گرم. نمی دونستم چطور باید از دستش فرار کنم.
- ایــــش، خوشم نیومد ازش. نازی اَه اَه.
آراسب خنده ی بلندتری کرد که با اخمی نگاهش کردم و با حالت تهدید انگشتمو به طرفش گرفتم.
- این آخرین باره دارم کمکتون می کنم. بار سوم خبری نیست ها.
آراسب لبخندی زد.
- ما چاکر خانمم هستیم. شما امر کن.
با لبخندی سرمو به طرف پنجره برگردوندم.
- آیه!
به طرفش برگشتم.
- بله!
- می شه فقط آراسب صدام کنی؟
اخمی کردم.

@romangram_com