#آیه_پارت_121

- هـــان، من!
- نه، پس من! آره، تو؟
- هیچی، آراسب قول بستنی داده بود، اومدیم این جا.
نازی چشماش گرد شد و نگاهی به سر تا پای من کرد. نمی دونم ملت چه بلایی سرشون اومده که همیشه سر تا پای منو نگاه می کنن. با اخمی به طرف آراسب برگشت.
- آراسب، تو چرا با این جور آدما می گردی؟ نکنه چیز خورت کردن؟!
هم چشم های من هم چشم های آراسب گرد شد. چیز خور دیگه چیه این داره می گه؟ آراسب خواست چیزی بگه که با زنگ گوشیش سکوت کرد و جواب داد:
- سلام شیرین جون.
...
- بیرون.
...
- آره از دانشگاه آوردمش.
...
- باشه باشه یک لحظه صبر کن.
هنوز با چشمان گرد شده به نازی نگاه می کردم که آراسب گوشیو به طرف من گرفت.
- بیا مامان باهات کار داره.
حالا نوبت نازی بود که با چشمان گرد شده و عقابیش نگاهم کنه. اخمی کردم. دختره ی پررو. چه خط چشمی هم برای من کشیده. گوشیو به گوشم نزدیک کردم و از هر دو فاصله گرفتم.
- جونم شیرین جون.
- خوبی عزیزم؟
- ممنون به خوبی شما.
- آیه جان مادر نمی خواد برید شرکت.
- چرا؟
- چرا نداره مادر. من کلی غذا درست کردم بعد از ناهار برید به کارهاتون برسید.
- آهـــان باشه.
- پس منتظرتونم.
با شیرین جون که خداحافظی کردم به طرف آراسب برگشتم که با دیدن چیزی که می دیدم چشمام از گردی گشاد شد. این دختره تو حلق آراسب چه کار می کنه! با دهانی باز نگاهشون می کردم که دیدم صورت آراسب سرخ شده. قدمی به جلو برداشتم.
- آراســــب!
هر دو به طرفم برگشتند و از هم فاصله گرفتند. آراسب با تعجب نگاهم می کرد. سابقه نداشت با اسم کوچک صداش کنم. هر دو منتظر به دهانم چشم دوخته بودند. حالا باید چی بگم. چشم هامو بستم. خدا بگم چه کارت کنه آراسب، ببین دارم دست به چه کارهایی می زنم. لبخندی زدم و چشمامو باز کردم.

@romangram_com