#آیه_پارت_120
- آیه من معذرت می خوام می دونم که م ...
سرمو تکون دادم.
- نه تو هیچی نمی دونی، هیچی. هیچ وقت اجازه نمیدی من حرف بزنم. نمی ذاری که بهت بگم اون روز چی می خواستم بگم.
آراسب غمگین نگاهم کرد. حالا اون چشمان خاکستری با دیدن نگاه غمگین من ناراحت شده بود. آهی کشیدم و دستامو توی هم گره زدم.
- من باید بهت همون روز حقیقت رو می گفتم. بای ...
آراسب از جاش پرید. با تعجب نگاهش کردم. نکنه جنی شده! نگاهی به چپ و راست کرد و نگاهشو به من دوخت. یک تای ابروم رو بالا دادم و با تعجب نگاهش کردم.
- آیه بلند شو.
- هـــان!
کلافه دستی توی موهاش کشید. دستشو به طرف دستم دراز کرد که صدای جیغ مانند دختری منو از جا پروند.
- آراســـــــــــــب، عــــــزیــــــزم!
از رو صندلی بلند شدم و ایستادم. با چشمان گرد شده نگاهمو به دختر دوختم. چقدر آشنا بود! دختر نگاهی به سر تا پای من کرد و با ایشی که گفت به طرف آراسب رفت. آراسب نگاهی کلافه به من کرد.
- نازی این جا چی کار می کنی؟
دختری که نازی نام داشت دستشو روی گونه ی آراسب گذاشت. آراسب با لبخندی که کلافگیش رو نشون می داد خودشو کنار کشید.
- از الناز شنیدم این جایی! خودمو رسوندم.
- جداً! ولی دیر اومدی. ما دیگه باید بریم.
نازی اخمی کرد که من فکر کردم این قدر پودری که به صورتش زده بود از ابروهاش بریزه پایین. زوم کرده بودم رو ابروهاش که این پودرها بریزه، اما تکون هم نخورد. فقط چینی وسط ابروش نشست.
- بریم آیه.
با صدای آراسب به خودم اومدم. سرمو تکون دادم که بریم. مگه این عفریته اجازه داد!
- اگه بذارم بری آراسب. نمی خوای یک بستنی مهمونم کنی؟
آراسب نیشش باز شد.
- نه دیگه نازی جون. من تازه بستنی خوردم فول فولم.
نازی به آراسب نزدیک شد که من گفتم رفت تو حلق آراسب. آراسب دستی توی موهاش کشید و نگاهم کرد که یک تای ابروم رو بالا دادم.
- آراسب نکنه داری از من فرار می کنی هان!
آراسب سرشو تکون داد.
- مگه کسی می تونه از دست نازی خوشگله فرار کنه.
نگاهی به نازی کردم که عین کنه به آراسب چسپیده بود. واقعاً هم کسی نمی تونست از دستش فرار کنه. لبخندی زدم و روی صندلی نشستم و نگاهمو به هر دو دوختم. سینمای مجانی گیرم اومده بود. آراسب هی از نازی فاصله می گرفت اما نازی باز هم خودش رو به آراسب می چسبوند. خنده ای کردم که نازی با اخمی به طرفم برگشت.
- چیه! به چی می خندی؟ اصلاً تو با آراسب این جا چی کار می کنی؟!
@romangram_com