#آیه_پارت_119

- ممنون.
با دهانی باز به آراسب نگاه می کردم که اشاره کرد که بستنیم رو بخورم. به طرف بستنی خم شدم و قاشقو به دهنم بردم. مزه ی کاکائو، که تلخ بود باعث شد لبخندی روی لبم ظاهر بشه. قاشق دیگه ای در دهنم گذاشتم.
- خیلی از بستنی خوشت میاد؟
لبخند شادی زدم و سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره خیلی دوست دارم.
آراسب لبخندی زد.
- نمردمو لبخند خوشگلتو دیدم!
بستنی پرید تو گلومو به سرفه افتادم. آراسب دستشو جلو آورد که به کمرم بزنه که با چشمان گرد شده خودمو کنار کشیدم.
- داری چی کار می کنی؟
آراسب به من که سرفه ام بند اومده بود نگاه کرد.
- می خواستم سرفه ات رو بند بیارم!
- تو نامحرمی نباید به من دست بزنی.
آراسب با تعجب نگاهم کرد. انگار که اصلاً همچین کلمه ای به گوشش نرسیده بود. گیج نگاهم کرد.
- دختر تو عجیبی!
- نه، اصلاً! من عجیب نیستم. خیلی ها مثل من هستند و شاید هم بدتر.
- اوهوم شاید راست می گی.
لبخندی زدم که دقیق نگاهم کرد. دست زیر چانه ام زدم و به آراسب نگاه کردم.
- آیه اون روز چی می خواستی به من بگی؟
یک تای ابروم رو بالا دادم.
- کدوم روز؟
آراسب دستی به موهاش کشید و صاف روی صندلی نشست.
- اون روزی که فرداش نیومدی شرکت.
آهی کشیدم و مثل خودش تکیه ام رو به صندلی دادم و نگاهمو به دستام دوختم. از روزی حرف می زد که گفت میام. از روزی حرف می زد که منتظرش موندم اما نیومد. سرمو بالا گرفتم و به چشماش نگاه کردم. هنوز اون برق شادی تو چشماش بود. لبخند تلخی زدم.
- چرا نیومدی؟ تا دیر وقت منتظرت موندم!
آراسب از خودمونی بودنم تعجب کرده بود! نگاهشو خیره توی نگاهم دوخت. نمی دونم غمو از چشمام خوند یا چیز دیگه ای که با ناراحتی نگاهم کرد.
- یک پروژه خیلی مهم اون روز داشتم. منتظر بودم صاحب اصلی بیاد که ...
- حرف من مهم تر بود.

@romangram_com