#آیه_پارت_118
- به چی این طور لبخند می زنی؟
نگاهش کردم و شانه ام رو بالا انداختم.
- جای شلوغیه!
آراسب لبخندی زد.
- آره، اکثراً دوست دخترامو میارم این جا.
اخمی کردم که خنده ای کرد و دستشو دراز کرد به طرف صورتم که خودمو عقب کشیدم و با تعجب نگاهش کردم.
- دارید چی کار می کنید؟
آراسب که دستش توی هوا خشک شده بود رو به عقب برگردوند و شانه ای بالا انداخت.
- می خواستم اخمات رو باز کنم!
- چرا؟
آراسب لبخندی زد.
- آخه یا همیشه اخم می کنی یا پنج دقیقه یک بار آه می کشی!
آهی کشیدم که آراسب با هیجان به طرف من نگاه کرد و گفت:
- دیدی، دیدی گفتم!
- خب، حالا انگار قله فتح کرده بچه پررو!
با حرفی که زدم چشمام گرد شد و محکم زدم به دهنم که آراسب بلند بلند شروع به خندیدن کرد. همه برگشته بودن ما رو نگاه می کردند که از خجالت سرمو زیر انداختم.
- این روی دیگه هم داشتی و ما نمی دونستیم؟
- ببخشید بلند فکر کردم.
- بابا بی خیال، می تونی راحت باشی.
نگاهی به آراسب کردم که با لبخندی نگاهم می کرد.
- همین بی خیالیتون کار دست من داده که حالا من این جام.
آراسب به جلو خم شد و گفت:
- تو ناراحتی که ...
وسط حرفش پریدم و مثل خودش رو میز خم شدم.
- نباید باشم؟ نباید نارحت بشم که نمی تونم خونه خودم برم؟!
آراسب خواست حرفی بزنه که بستنی ها روی میز گذاشته شد. با تعجب به بستنی ها نگاه کردم. کی ما سفارش دادیم که این ها بستنی ها رو آوردن! پیشخدمت تعظیمی کرد و گفت:
- سفارش همیشگی، آقای فرهودی.
@romangram_com