#آیه_پارت_117
- یعنی می گید کافی شاپ باشیم؟
آراسب با لبخندی یک تای ابروش رو بالا داد.
- یعنی دوست داری همیشه کافی شاپ باشیم؟!
- هــــان!
این دیوونه شده بود یا می خواست منو دیوونه کنه؟ اخمی کردم.
- آقای فرهو ...
- آراسب بگو.
- اوف ما اومدیم این جا چی کار؟
- اومدیم کافی شاپ دیگه!
سرمو با تأسف تکون دادم. شیطونه می گفت بزن تو سرش. بی خیال، همه فکر می کنن قاتل جونشم.
- منم فهمیدم اومدیم کافی شاپ. اما چرا؟
آراسب لبخندی زد.
- آهـــــــــان!
با چشمان ریز شده نگاهش کردم. نکنه اومده دوست دخترش رو ببینه منو با خودش آورده گندی که زده رو من جمع کنم؟ لبمو به دندون گرفتم.
- من پیاده می شم میرم شرکت. شما به کارتون برسید.
- چرا؟
- چی و چرا؟
- چرا می خوای پیاده بری شرکت؟
اخمی کردم. فکر کنم با این اخم کردنم دیگه بین ابروم چین دار بشه.
- خب شما این جا کار دارید، من میرم شرکت.
- پیاده شو بریم تو کافی شاپ.
- چرا؟
آراسب اخمی کرد.
- گیج می زنی دختر چرا؟ بابا اون دفعه قول بستنی بهت دادم نشد بدم بخوری، حالا دارم دعوتت می کنم.
دستمو به طرف مقنعم بردم و درستش کردم. کی آراسب به من قول بستنی داده بود؟ تو همین فکرا بودم که آراسب از ماشین پیاده شد و در طرف منو باز کرد.
- بعداً فکر کن. فعلاً پیاده شو.
نگاهی به آراسب کردم که مظلومانه نگاهم می کرد و پیاده شدم. با هم وارد کافی شاپ شدیم. آراسب میز وسط کافی شاپ رو انتخاب کرد و صندلیو برام بیرون کشید و خودش رو به روم نشست. نگاهی به اطراف کافی شاپ کردم که پر بود از دختر و پسرهای جوون. لبخندی زدم. انگار که خودم پیر بودم!
@romangram_com