#آیه_پارت_116
- سلام چطوری؟
با چشمان ریز شده نگاهش کردم.
- خبریه؟
آراسب لبخندی زد و ماشینو به حرکت در آورد.
- خبر سلامتی. چه خبری باید باشه!
تکیه ام رو به صندلی دادم و دست به سینه نشستم.
- مگه سر کلاس درس نشستی!
به طرفش برگشتم.
- چطور؟
- آخه این طور دست به سینه نشستی!
اخمی کردم.
- دوست دارم مشکلی دارید شما؟ اصلاً اومده بودید دنبال من چی کار!
آراسب شانه ای بالا انداخت.
- آخه قرار بود ما بیاییم دنبالت.
- ما!
- آره دیگه، نمی تونیم تنهات بذاریم.
- آهـــان!
پوفی کردم که آراسب خنده ای کرد. با تعجب نگاهش کردم که لبخند می زد. کم داره بچه با خودش میگه، می خنده! سرمو با تأسف تکون دادم که آراسب کنار کافی شاپی ایستاد. با تعجب به کافی شاپ نگاه کردم. این جا که شرکت نیست! هنوز نگاهم به بیرون بود که آراسب بوقی زد. از جا پریدم و به طرفش برگشتم که شروع به خندیدن کرد. اخمی کردم. اِی رو آب بخندی!
- پیاده شو.
- این جا که شرکت نیست!
- اِ، جداً! من فکر کردم شرکته!
و خنده ای کرد.
- این جا اومدیم چی کار؟
- اومدیم کافی شاپ دیگه!
- خب، منم دارم می گم این جا شرکت نیست.
- ما که نباید همیشه شرکت باشیم.
چشمام گرد شد.
@romangram_com