#آیه_پارت_115

و صورتشو برگردوند. مهرداد با لبخندی سرشو با تأسف تکون داد و به طرف دوستش برگشت. سانیا با لبخندی به طرف من برگشت و چشمکی زد.
می دونستم زیاد از مهرداد خوشش نمیاد. دلیلش رو نمی دونستم ولی واقعاً نگاه مهرداد یک جوری بود که آدم به خودش می لرزید. نه از روی احساسات، از چیزی که توی چشماش بود می ترسیدم.
با اومدن استاد هر یک دست از حرف زدن برداشتیم و تا آخر کلاس استاد یک ریز درس داد و برای آماده شدن برای امتحان ها تشویقمون کرد. با خسته نباشید استاد سانیا کمرشو خم و راست کرد.
- بیا بریم من ماشین آوردم.
لبخندی زدم.
- مزاحم نمی شم. باید برم یک جای دیگه.
سانیا دستمو گرفت.
- بابا بی خیال. هر جا بری می برمت. ماشین که هر روز پیش من نیست.
دستمو با خودش کشید. با لبخندی نگاهش می کردم که زنگ موبایلش به صدا در اومد. نگاهی به صفحه گوشی کرد و با اخمی جواب داد.
- بـــــــــــله!
از من فاصله گرفت که نگاهمو به بیرون دانشگاه دوختم. دانشجوها در حال رفت و آمد بودند. ماشین ها با سرعت از خیابون می گذشتن که نگاهم به ماشینی افتاد که گوشه ی خیابون پارک شده بود. چشمامو ریز کردم و دقیق نگاه کردم که چشمام گرد شد. این، این جا چی کار می کرد! هیچ وقت نمی تونستم این ماشین رو فراموش کنم. یک تای ابروم رو بالا دادم که از ویبره موبایلم تکونی خوردم. دست تو جیب مانتوم کردم و با دیدن شماره اش دستم به طرف چادرم رفت. همون طور که چادرمو درست می کردم جواب دادم که صداش تو گوشم پیچید.
- مواظب اون چادرت باش کوچولو.
اخمی کردم که شخصی با سرعت از کنارم گذشت. با تعجب نگاهی به چادرم کردم که افتاده بود رو دستم. صدای خنده اش رو از پشت گوشی می شنیدم. اخمی کردم. این کلمه رو از دهن یکی شنیده بودم اما یادم نمی اومد!
- کلاسات تموم شد؟
جوابی ندادم و چادرمو روی سرم درست کردم. مطمئن بودم حالا از توی ماشین داره نگاهم می کنه. گوشی رو به گوشم نزدیک کردم و گفتم:
- اومدید این جا چی کار؟
- اومدم دنبالت دیگه!
- شما که وقتی ...
- آیه زود بیا که بد جا پارک کردم.
و بدون حرفی قطع کرد. موبایلو توی دستم فشردم. تو روحت آراسب. اجازه نمیدی من حرف بزنم! شیطونه می گفت لهش کنم. نگاهی به سانیا کردم که با اخمی نزدیک می شد.
- شرمنده آیه جونم. من نمی تونم ببرمت، سانیار ماشین رو می خواد.
لبخندی زدم. آخیش خیالم راحت شد.
- نه عزیزم. اومدن دنبالم میرم.
- کی اومده دنبالت؟
لبخندی زدم.
- فضول رو بردن جهنم ...
و با قدم های بلند از او فاصله گرفتم که صدای جیغش رو از پشت شنیدم. با خنده از دانشگاه خارج شدم و نگاهی به اطراف کردم که با بوقی چشمم به ماشینش افتاد. خودمو به ماشین رسوندم که خم شد و در جلو رو باز کرد با اخمی روی صندلی نشستم و درو بستم که با لبخندی به طرفم برگشت.

@romangram_com