#آیه_پارت_114
با تعجب نگاهی به سانیا کردم که به رو به رو خیره شده بود. زبونم نمی چرخید که بگم کی هستن. اصلاً چه کاره ام بودن؟!
سانیا به طرفم برگشت. خواست حرفی بزنه که استاد مهرپور وارد کلاس شد. هیچ وقت از اومدن استاد این قدر خوشحال نبودم. اما حالا ذوق داشتم. استاد شروع به درس دادن کرد و هر کس سرش توی جزوه اش بود و در حال نوشتن، که سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. سرمو بالا گرفتم که چشمم به استاد مجد افتاد که کنار مهرداد ایستاده بود و نگاهش به من بود!
استاد مهرپور با دیدن استاد مجد دست از درس دادن برداشت و با ببخشیدی به طرف استاد مجد رفت.
نمی دونم چی گفتن ولی فکرم درگیر بود و نگاهم خیره به ساعت آراسب. اون که دم دستم بود. دو روز از اومدن من به خونه ی آراسب می گذشت اما هنوز نتونسته بودم درباره ی شناسنامه چیزی بهش بگم. دستی روی ساعتش کشیدم. در کنارشون احساس راحتی می کردم. انگار خیلی سال بود که من جزیی از خانواده شون بودم! خیلی زود با آقا و خانوم فرهودی که حالا شیرین جون و عموجون صداشون می زدم صمیمی شده بودم. این قدر زود که خودم هم شوکه شده بودم. اما مهربونی هاشون احساس صمیمیتشون این قدر منو با اون ها صمیمی کرده بود که فرصت نکرده بودم با آراسب حرف بزنم. اگه این بچه بذاره من حرف بزنم! همیشه وسط حرفم مزه ای می پرونه بی مزه. آرسام هنوز با نگاه مشکوکی نگام می کنه. آبمون تو یک جوب نمیره ولی در کل ...
با دستی که تکونم می داد از افکارم خارج شدم.
- کجایی یک ساعته صدات می کنم؟!
با تعجب نگاهی به اطراف کردم.
- کلاس تموم شد؟!
سانیا دستی به سرم کشید.
- آخی، دخترم خواب بودی!
اخمی کردم و دستشو پس زدم که سانیا خنده ای کرد و از جاش بلند شد.
- بلند شو، بلند شو بریم یک چایی بخوریم تا کلاس شروع نشده.
با لبخندی از جام بلند شدم و رو به او کردم.
- من میرم کلاس جا می گیرم تو هم برای من آب میوه بگیر بیار.
سانیا اخمی کرد.
- نوکر با ...
- اِ، به بابام چیزی نگوهــــا.
سانیا خنده ای کرد.
- جوش نیار حالا میرم واست می گیرم. تو هم اگه تونستی برو یک جا برای ما از بین این دخترای وحشی پیدا کن.
هر دو خنده ای کردیم. حق داشت کلاس آقای احمدی پر بود. به زور جا گیرمون می اومد. هر وقت هم می خواستیم جایی بشینیم داد و هوار دخترها بالا می رفت و پسرها شروع می کردن به خندیدن.
آقای احمدی استاد جوونی بود که با هر کلمه ای که حرف می زد لبخندی روی لبت ناخودآگاه جا خوش می کرد. این قدر خوب درسو بیان می کرد که کسی ناراضی از کلاسش بیرون نمی رفت. خیلی از دخترها می خواستن بهش نزدیک بشن، اما با اومدن همسر استاد همه ی نقشه هاشون نقش بر آب شد. من و سانیا فقط می خندیدم.
وارد کلاس شدم فقط دو تا صندلی آخر کلاس خالی بود. اون هم درست رو به روی مهرداد. پوفی کردم و روی صندلی نشستم و کیفمو روی صندلی دیگه ای گذاشتم که جای سانیا رو گرفته باشم. مهرداد با دیدنم لبخندی زد و سرشو تکون داد و سلام کرد. بی احترامی بود من سلام نکنم. سرمو براش تکون دادم که سانیا وارد کلاس شد. با دیدنم آخر کلاس لبخندی زد و نشست که مهرداد به طرفش برگشت.
- خانوم تعارف نمی کنی!
سانیا اخمی کرد.
- گمشو برو برای خودت بگیر.
- خیلی بی ادبی سانیا!
- همینه که هست.
@romangram_com