#آیه_پارت_113
آهی کشیدم و به رفتنش نگاه کردم. خیالم که راحت نشد هیچ، بدتر دگرگون شدم! آقای فرهودی مکثی کرد و به طرفم برگشت.
- خیالت از بابت خانواده ات راحت باشه. من همه چیزو سنجیدم که اجازه دادم تو این جا باشی. برو راحت بخواب دخترم.
سرمو تکون دادم و پشت سر آقای فرهودی وارد خونه شدم. خودمو به در اتاقم رسوندم که آقای فرهودی ایستاد و با لبخندی نگاهم کرد.
- فوتبال که نذاشتی نگاه کنم، حداقل بخواب که فردا این شیرین خانوم ما نمی ذاره کسی بخوابه.
خنده ای کرد و وارد اتاقش شد. من هم لبخندی زدم و وارد اتاقی که حالا به من تعلق داشت شدم. کنار پنجره رفتم و دستمو به طرف گردنبندم بردم و اونو لمس کردم.
صدای عزیز توی گوشم پیچید که می گفت "هر چیزی حکمتی داره عزیزم." چشمامو بستم. موندم تو حکمتت خدا! یعنی این زندگی همونی بود که من می خواستم! روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم.
****
با قدم های بلند وارد دانشگاه شدم. دیوونه ها، روانی ها، داشتن منو به کشتن می دادن! آخه دیوونه ها کی موقع رانندگی کشتی می گیره؟! اخمی کردم. از سن و سالشون خجالت نمی کشن پسرای گنده! داشتم سکته می کردم. نزدیک بود بخوریم به دیوار! دستمو روی قلبم گذاشتم هنوز تند تند می زد. ای تو روحتون. برای من نشستن قهقهه می زنند. دلم می خواست پس گردنی می زدم تو سرشون. نگاهی به آسمون کردم. خدایا عقل دادی، به چه کسایی هم دادی! داشتن بنده ی خوب تو رو می کشتن.
با دستی که به شانه ام خورد از جا پریدم و با اخمی به طرف کسی که داشت سکته ام می داد برگشتم. سانیا با لبخند گشادی نگاهم می کرد که اخمی کردم.
- نمی تونی مثل آدم صدام کنی؟
سانیا خنده ای کرد.
- چیه میر غضب شدی امروز؟
با اخمی نگاهش کردم که با حالت تسلیم دستشو بالا برد.
- جون خودت کلی صدات کردم اما نمی شنیدی! منم مجبور شدم.
آهی کشیدم و راه کلاس رو در پیش گرفتم.
- سلام، خوبی.
سانیا خنده ای کرد.
- صبح بخیر. تازه یادت اومد سلام کنی؟
- مگه اعصاب می ذارن واسه آدم. وای نمی دونی زلزله هستن. دیروز سر این که کدومشون پنچری ماشین رو عوض کنه بحث می کردن که منم کلی دیرم شد تا برسم جزوه ها و کتابامو که لازم دارم بردارم. نتونستم علی رو ببینم. از دیوار راست بالا میرن بعد می شینن می خندن!
سانیا خنده ای کرد.
- درباره کیا حرف می زنی تو؟
روی صندلی همیشگیم تو کلاس نشستم و سانیا کنارم. دستمو زیر چونه ام زدم.
- درباره ی اون دو تا! وای امروز رو بگو داشتیم می اومدیم دانشگاه با ماشین دخترا رو که دیدن انگار گنجی چیزی پیدا کردن! انگار زمین رالی بود! من بدبخت که سکته کرده بودم. وسط خیابون واسه من دعوا راه انداخته بودن. اوف، آخه کی وسط خیابون می شینه بحث می کنه که چی؟ "دختره منو نگاه می کرد، اون می گفت: نه منو نگاه می کرد."
جیغی کشیدم که سانیا شروع کرد به بلند خندیدن و بچه هایی که توی کلاس بودند به طرف ما برگشتن. نیشگونی از بازوی سانیا گرفتم. سانیا میون خنده اخمی کرد.
- خب به من چه! یکی دیگه اعصابش رو داغون کرده داره ...
چشم غره ای بهش رفتم که حرفشو خورد و به رو به رو نگاه کرد.
- حالا این دو تا آدمی که اعصابت رو خرد کردن کی هستن؟
@romangram_com