#آیه_پارت_112

- من یک تشکر به تو بدهکارم دخترم.
با تعجب نگاهش کردم که به طرفم برگشت و لبخندی زد.
- از این مدیونم که جون پسرمو نجات دادی.
سرمو زیر انداختم.
- کاری نکردم. هر کسی به جای من بود همین کار رو می کرد.
- اما کسی جای تو نبود. پس از تو متشکرم.
نگاهی به آب استخر کردم و آهی کشیدم.
- من برای کار دیگه ای رفته بودم شرکت. رفته بودم که شناسنامه ام رو از آقای آراسب بگیرم. وقتی اون جا رسیدم دیدم چند نفر دارن یک نفر رو می زنن! جلوتر که رفتم از ترس جیغ کشیدم. اون ها هم دست از کارشون برداشتند. واقعاً نمی دونم چرا این همه آدم از من یک نفر ترسیدن و بدون این که کاری به کار من داشته باشن فرار کردند؟! نزدیک تر که رفتم دیدم اون شخصی که ناله می کنه آقای آراسبه! من بی گ*ن*ا*هم آقای فرهودی. من هیچ کاری با آقای آراسب نداشتم.
نمی دونم چرا اون حرف ها رو می زدم! ولی دوست داشتم بگم که کسی متوجه بشه من متهم این بازی نبودم. من شخصی بودم که ناخواسته وارد این بازی ها شده بود. قطره اشک مزاحمو از چشمام پاک کردم.
- می دونم برات سخته که با این عقاید بلند شی بیای خونه ی غریبه ای که دو تا پسر مجرد داره. تو دختر قوی ای هستی. می دونم واست تحمل کردنش سخته، خیلی هم سخته که کاری کنی خانواده ات از اومدن به این جا چیزی متوجه نشن.
لبخندی زد.
- غصه نخور. من نمی ذارم چیزی بدونن. همون روز درباره ات تحقیق کردم. تو بی گ*ن*ا*هی، این رو همه می دونن. اما کسایی هستند که نمی خوان این رو باور کنن. می دونم ناخواسته وارد این بازی شدی اما من نمی تونستم اجازه بدم دختری به پاکی تو به زندان بره. برای همین من از احسان و آرسام خواستم که تو رو بیارن خونه ی ما. می دونم کارم اشتباه بود. نباید این جا میومدی. ولی نمی تونستم اجازه بدم که بری زندون، جای تو ... جای تو اون جور جاها نیست.
با تعجب به طرفش برگشتم که لبخند دلگرم کننده ای زد.
- این جا، جای مطمئنیه، خطری تهدیدت نمی کنه. می دونم می گی چه طور با دو تا پسر مجرد خطری تهدیدم نمی کنه؟ ولی من از خانواده ام مطمئنم.
- شما می دونید آقای فرهودی؟!
آهی کشیدم و به آب استخر خیره شدم.
- آره. من همه چیو می دونم. تنها کسی که نمی دونه شیرینه. اون هم نمی خوام بدونه.
با ناراحتی نگاهش کردم.
- من چرا این جام؟ شما که خیلی راحت می تونید ثابت کنید که من ...
وسط حرفم پرید و گفت:
- درسته من می دونم. ولی این کارها دست من نیست دخترم. تو که باید قانون رو بهتر بشناسی. برای هر چیزی دلیل می خواد. من خودمم ناراحتم. باور کن دارم از درون عذاب می کشم. تو ناخواسته وارد این بازی شدی. نمی خوام ناخواسته بلایی سرت بیاد.
آهی کشیدم.
- این ها کی هستن؟ چرا می خوان آقا آراسب رو بکشن؟
آقای فرهودی لبخندی زد.
- آراسب پسر سرکشیه. سرکشی هاش، فضولی هاش اون رو به این روز انداخته.
با تعجب نگاهش کردم. هیچ از حرفی که زده بود سر در نیاورده بودم. به طرفم برگشت و خمیازه ای کشید.
- من برم بخوابم. زیادی بیدار موندم. اومده بودم فوتبال ببینم. وقتی تو رو بیرون دیدم گفتم بیام این حرفا رو به تو بگم که خیالت راحت بشه.

@romangram_com