#آیه_پارت_111

آراسب خنده ای کرد.
- ولی جون تو با حال افتاد زمین نه!
آرسام هم خنده ای کرد.
- آره، همچین پرواز کرد اما افتاد زمین! ولی لامصب صد تیکه شد!
آراسب با هیجان سرشو تکون داد.
- ولی خدایی یک روز کامل وقتمون رو گرفت تا این تیکه هاش رو از تو آشپزخونه پیدا کنیم!
هر دو خنده ای کردند. دستمو روی دهنم گذاشتم. خدایا این دو تا خل بودن یا خودشون رو زده بودن به خل بازی؟! جوری از این بشقاب شکسته حرف می زدند انگار یک پروژه ی بین المللی گیرشون اومده که این طور با هیجان دارن برای هم دیگه تعریف می کنن! اصلاً حواسشون به صورت سرخ شده ی خانوم فرهودی نبود! با صدای داد خانوم فرهودی خنده از رو لبام ماسید که آراسب و آرسام هر دو به طرف سینک برگشتند.
- گفته باشم، یک ظرف نازنینم بشکنه من می دونم و شما دو تا.
از آشپزخونه خارج شد و دست منو هم با خودش کشید. زیر لب غرغر می کرد و به طرف شوهرش می رفت که کنترل به دست به فوتبال خیره شده بود.
- فرهـــــــاد!
آقای فرهودی با شنیدن صدای شیرین جون کنترل از دستش افتاد و با سرعت خم شد و کنترل رو برداشت و روی شبکه ی دیگه ای زد. از کارش خنده ام گرفته بود.
- داشتی چی نگاه می کردی؟
- هــ ... هیچی عزیزم! داشتم شبکه رو عوض می کردم.
گرمی خون رو تو دهنم احساس کردم. سرمو زیر انداختم که خنده ام دیده نشه. این قدر این لبمو گاز گرفته بودم که نخندم زخم شده بود. کنار خانوم فرهودی روی مبل نشستم. هنوز سرم پایین بود و می خندیدم.
- حالا چی شده خانوم ما اخم کرده؟!
خانوم فرهودی مثل آتشفشان منفجر شد، دیگه نتونستم تحمل کنم و با صدای بلندی شروع به خندیدن کردم که صدای خنده ی آقا و خانوم فرهودی هم به گوشم رسید. با خنده های ما آرسام و آراسب هر دو از آشپزخونه خارج شدند.
- بگید ما هم بخندیم!
خانوم فرهودی اخمی کرد.
- تو آشپزخونه!
هر دو با دیدن اخم خانوم فرهودی با سرعت وارد آشپزخونه شدند و ما به خندیدنمون ادامه دادیم. نمی دونم کی اون طوری خندیده بودم! ولی می دونستم که هیچ وقت توی خونه ی آقاجون این طوری نخندیده بودم!
لبخندی روی لبم نشست و نگاهمو به آب استخر دوختم. ساعت از نیمه شب هم گذشته بود اما خواب به چشمام نمی اومد. آهی کشیدم و خانواده ی خودمو با خانواده ی آراسب مقایسه کردم. هر دو خانواده ی کم جمعیتی داشتیم اما خانواده آراسب گرمی یک خانواده رو داشت. اما خانواده ی من ...
- تو هنوز نخوابیدی دخترم؟
با صدای آقای فرهودی به عقب برگشتم و نگاهمو به او دوختم. خجالت زده سرمو زیر انداختم.
- نه، خوابم نمی بره.
آقای فرهودی کنارم ایستاد و نگاهشو به آب استخر دوخت.
- حتماً جات عوض شده نمی تونی درست بخوابی؟
سرمو تکون دادم و هر دو بدون حرفی به آب استخر خیره شدیم.

@romangram_com