#آیه_پارت_110
- نه اشتهام باز شد می تونم بخورم.
- نه دیگه داداش به فکر سلامتیت باش.
- راست می گه پسرم دیگه کم کم داری پیر پسر می شی با شکم گنده نمی تونیم ببریمت خواستگاری.
آرسام بشقابشو از دست هر دو کشید و اخمی کرد. قاشقشو به طرف اون ها گرفت، انگار که تفنگی چیزی جلو اون ها گرفته باشه با همون اخم گفت:
- اصلاً گشنمه. من پیر پسرم به شماها چه؟ نمی ذارن من به این شکم مبارکم برسم بکشید کنار.
از خنده نمی تونستم غذا بخورم.
خانوم فرهودی که به کار اون ها عادت کرده بود با خنده توی بشقاب آرسام غذا می ریخت. آرسام با اخمی به برادر و پدرش نگاه می کرد که باز بشقابشو ازش نگیرند.
آرسام با دیدن بشقاب پر چشمانش برقی زد و بدون توجه به اطرافش شروع به خورن کرد که همه پقی زدن زیر خنده.
سرمو پایین انداخته بودم داشتم به حرکات اون ها می خندیدم که مرغ سرخ شده ای در بشقابم جا گرفت. با تعجب سرمو بالا گرفتم که خورش روی برنجم ریخته شد. نگاهی به آراسب و آقای فرهودی کردم که با لبخندی نگاهم می کردند. ناخودآگاه لبخندی زدم و سرمو زیر انداختم و شروع به خوردن کردم و دیگه تا آخر غذا سرمو بالا نگرفتم.
بعد از نهار هر کدوم از سر میز بلند شدیم و به کمک خانوم فرهودی رفتیم، لبخندی زدم و ظرف ها رو در سینک ظرف شویی گذاشتم که آرسام و آراسب وارد آشپزخونه شدند. خانوم فرهودی رو به پسرها کرد و گفت:
- آشپزخونه رو تمیز و مرتب می خوام. نبینم نشستید آب بازی می کنید.
با تعجب نگاهی به خانوم فرهودی کردم که آراسب با لبخندی رو به مادرش گفت:
- مثلاً ما مهندس مملکتیم! یعنی نمی دونیم باید چی کار کنیم؟
- تو خونه ی من شما همون آراسب و آرسام هستید. نه مهندس های مملکت.
- باشه شیرین جون! امر دیگه ای نیست؟
خانوم فرهودی دستمو گرفت و با خودش کشید که در چهار چوب در مکثی کرد و به طرف اون ها برگشت که با اخمی به ظرف های کثیف نگاه می کردند.
- وای به حالتون ...
با صدای خانوم فرهودی هر دو از جا پریدن و به طرف مادرشون برگشتند.
- چرا جنی می شی مادر من!
- مامان نمیگی من هنوز عروسمو نیاوردم! دخترای مردم رو بیوه می کنی ها!
- مزه نریز آراسب. تو هم همین طور آرسام.
انگشت اشاره اش رو با تهدید به طرف هر دو گرفت.
- وای به حالتون، وای به حالتون یکی از ظرف های خوشگلمو بشکنید. خودم میام ...
آراسب وسط حرف مادرش پرید.
- به خدا اون دفعه آرسام زد زیر دستم، بعد هم بشقاب توی هوا چرخید و چرخید بعد افتاد تو دست آرسام که باز آرسام پرتش کرد توی هوا، و باز چند بار دور خودش چرخید و چرخید بعد جلوی چشمای گرد شده ی من و آرسام زمین افتاد! ولی مقصر آرسام بود.
لبمو به دندون گرفتم که صدای خنده ام در نیاد. آرسام اخمی کرد و مشتی به بازوی آراسب زد.
- بشقابی که توی هوا می چرخید حتما بال در آورده بود؟!
@romangram_com