#آیه_پارت_109

- دشمنت شرمنده عزیزم.
و از اتاق خارج شد. از جام بلند شدم. چادرمو از سرم برداشتم و به طرف ساکم رفتم. یک پیراهن مردونه ی آستین بلند و با دامن بلند برداشتم و به تن کردم. شال مشکیمو هم روی سرم انداختم و نگاهی به خودم توی آینه کردم. پیراهنم تا روی زانوهام بود. دامنم بلند چین دار بود. نگاهی به صورتم کردم که تقه ای به در زده شد. دل از آینه کندم و به طرف در رفتم و بازش کردم. خانوم فرهودی با لبخندی دستشو به طرفم دراز کرد و با هم از پله ها پایین رفتیم که با شنیدن سر و صدایی که از آشپزخونه می اومد خانوم فرهودی اخمی کرد.
- این پسر تحمل شکمش رو نداره! انگار نه انگار حالا سی سالشه، خجالت نمی کشه؟
با این حرفش وارد آشپزخونه شد و نگاهی به آرسام کرد که با عصبانیت به آراسب که می خندید نگاه می کرد.
- آرسام واقعاً که!
آرسام با چشمان گرد شده نگاهی به مادرش کرد. خواست چیزی بگه که آقای فرهودی با خنده دستشو روی شانه ی آرسام گذاشت.
- جوش نیار شما.
آرسام اخمی کرد و رو به من گفت:
- زود اومدید خانوم! تو رو خدا هنوز وقت بود.
آراسب با خنده رو به من گفت:
- آره، وقت بود که ما رو بخوره.
آقای فرهودی و آراسب شروع به خندیدن کردند و با شرمندگی سرمو به زیر انداختم که آقای فرهودی با لبخندی نگاهم کرد.
- بیا بشین دخترم.
با همون شرمندگی روی صندلی خالی نشتم که آراسب بشقاب پر از برنج رو جلوم گذاشت و گفت:
- حالا ما خجالت بخوریم یا غذا؟
با تعجب سرمو بالا گرفتم که همه نگاه ها رو خیره به خودم دیدم. آرسام اخمی کرد که دو دست به طرف سر مبارکش رفت و پس گردنی نثارش کردند. لبخندی روی لبم نشست که آرسام با اخمی نگاهی به پدر و مادرش کرد.
- دستتون درد نکنه! حداقل آبرومو نبرید.
- غذا تو بخور آرسام عزیزم.
آرسام دست به سینه تکیه اش رو به صندلی داد و مثل پسر بچه ها لباشو غنچه کرد.
- پس گردنی خوردم اون هم نه یک دستی دو دستی، سیر شدم.
آراسب خنده ای کرد و نیم خیز شد به طرف بشقاب آرسام و گفت:
- پس نمی خوری دیگه باشه. من که گشنمه.
آرسام به پشت دست آراسب زد.
- برو اون ور بچه غذای خودت رو بخور.
آقای فرهودی دستشو دراز کرد.
- نه دیگه تو گفتی سیر شدم دل درد می گیری این طوری.
آرسام لبه ی بشقابشو گرفت.

@romangram_com