#آیه_پارت_108
- مامان من یک عادتی داره تا همه سر سفره نباشن کسی حق دست زدن به غذا رو نداره.
- چرا؟
- چون خوشش میاد همه دور سفره جمع باشن. کنار هم مثل یک خانواده غذا بخورن.
آهی کشیدم. درست برعکس ما! آرزو داشتم یک روز آقاجون بیاد و ما هم مثل یک خانواده دور هم دور سفره غذا بخوریم. آه دیگه ای کشیدم که آراسب کنار اتاقی ایستاد و اشاره ای به اتاقی کرد که آخرین اتاق بود و گفت:
- اون اتاق توئه. کناریش هم مامان و بابا. کنار مامان و بابا هم عزیز دوردونه که من باشم. خنده ای کرد و اشاره ای به اولین اتاق کرد که رنگش خاکستری بود و گفت:
- و این اتاق هم اتاق آرسامه. می دونی چرا اول از همه گذاشتنش؟
نگاهش کردم که با لبخندی گفت:
- چون نزدیک پله هاست. دزدی چیزی بیاد اول از همه آرسام بره پایین بگیرتش.
خنده ای کرد که لبخندی زدم. این بشر چقدر باید بی مزه بازی در بیاره. خنده اش که تموم شد نگاهی به من کرد خواست چیزی بگه که دستی توی موهاش کشید و گفت:
- ساک وسایلت رو تو همون اتاق آخری گذاشتم. زود بیا پایین.
و بدون حرف دیگه ای از پله ها پایین رفت. به طرف اتاق آخری قدم برداشتم و درشو باز کردم.
با باز شدن در نسیم خنکی به صورتم خورد که ناخودآگاه لبخندی روی لبم قرار گرفت. قدم داخل اتاق گذاشتم و در رو پشت سرم بستم نگاهی به اطراف اتاق کردم از تخت گرفته تا دیوار همه به رنگ یاسی و لیمویی بود.
قدم دیگه ای برداشتم و دور اتاق چرخیدم. چادرم زیر پام گیر کرد و روی زمین افتادم. از درد لبمو به دندون گرفتم و به سقف خیره شدم. من این جا چه کار می کردم؟ اگه به گوش آقاجون می رسید چی! نمی گفت تو خونه ی غریبه که دو تا پسر مجرد داره چی کار می کنی؟ پوفی کردم از کجا معلوم مجردن! به آرسام که نمی خوره کسی رو داشته باشه ولی آراسب! مرد گنده خجالت نمی کشه معلومه صد تا دوست دختر داره.
روی زمین نشستم و زانوهامو تو ب*غ*ل گرفتم. کارم اشتباه بود نباید میومدم. هیچ کاری نکردم. آهی کشیدم که نگاهم به ساعت مچی آراسب که دور مچم بود دوخته شد. از جام بلند شدم باز نگاهی به ساعت کردم. از همون روز که خراب شد بردم خونه درستش کردم و دور دست خودم بستمش. باید برش می گردوندم و به صاحبش می دادم. ولی نگاهی به ساعت کردم و چشمامو بستم و نفسمو به بیرون فوت کردم.
نگاهمو به اطراف اتاق دوختم. باید وضو می گرفتم. دیگه نمی خواستم نمازم قضا بشه. خدا رو شکر اتاق خودش حموم و دستشویی داشت. بعد از وضو خارج شدم و از ساکم جا نمازمو بیرون آوردم و دستمالی که توی اون گل یاس بود رو هم بیرون آوردم و روی جا نمازم گذاشتم. مهر رو روی گل ها گذاشتم و به نماز ایستادم.
آرامش خاصی وجودم و در بر گرفت. در حال سجده بودم که تقه ای به در خورد و بعد از چند دقیقه ای شخصی وارد اتاق شد. مهر رو ب*و*سیدم و زیر لب دعایی خوندم. که با صدای خانوم فرهودی به طرفش برگشت.
- قبول باشه دخترم.
با دیدن لبخندش لبخندی زدم که کنار جا نمازم نشست و دستی روی اون کشید.
- قبول حق.
نگاهم کرد. یک نگاه عجیب. نگاهی که هزار معنی داشت. دستشو بالا آورد که نگاهم به گل های یاس توی دستش افتاد. لبخندی زدم که از جاش بلند شد.
- چند تاشو من بر می دارم.
لبخندی زدم.
- خواهش می کنم.
مهربون نگاهم کرد و گفت:
- تا من این ها رو تو اتاقم می گذارم تو هم آماده شو بیا بریم تا صدای آقایون در نیومده.
لبمو به دندون گرفتم.
- وای شرمنده، به کل یادم رفت.
@romangram_com