#آیه_پارت_107

- برو تو ببینم!
آرسام با دیدن خنده ی من اخمی کرد.
- مامان زشته جلو غریبه!
خانوم فرهودی اخمی کرد که آرسام بدون این که نگاه دیگه ای به من بندازه وارد ساختمون شد. خانوم فرهودی با همون اخم به طرف من برگشت که خنده ام رو جمع کردم.
- تو چرا این جا ایستادی؟
- هــان!
اخمش به لبخندی تبدیل شد. فهمید که گیج شدم. دستمو گرفت و با هم وارد شدیم که روی مبلی نشست و منو کنار خودش نشوند و دستی به گونه ام کشید.
- احسان بهم گفت که تنها زندگی می کنی!
چشمام گرد شد که با ناراحتی ادامه داد.
- من متأسفم.
با تعجب نگاهش کردم. نکنه فکر می کنه بی کس و کارم! لبخندی روی لبم ظاهر شد.
- من با مادربزرگ و پدربزرگم زندگی می کنم.
این دفعه نوبت خانم فرهودی بود که تعجب کنه.
- ولی احسان گفت که تنها زندگی می کنی و خانواده ای نداری؟!
- بله. اون ها شمال زندگی می کنند. برای چند ماهی رفتن زیارت خانه خدا.
لبخندی روی لب خانوم فرهودی قرار گرفت و دستی روی گونه ام کشید. چشماش محبت خاصی داشت محبتی که ش ...
- تو چرا این جا نشستی؟ بیا اتاقت رو نشونت بدم.
اخمی کردم. این باید وسط افکار من هم بپره! هنوز با اخمی نگاهش می کردم که خانوم فرهودی از جا بلندم کرد.
- وای من یادم رفت. بلند شو دخترم برو لباسات رو عوض کن که ناهار آماده است.
- مامان من گشنمه!
خانوم فرهودی از حرف آرسام خنده ای کرد و با قدم های بلند به طرف آشپزخانه رفت. با نگاهم بدرقه اش می کردم که احساس کردم کسی کنارم قرار گرفت. با چشم نگاهی به سمت چپم کردم ببینم کی هست که با دیدن چشمان خیره ی آراسب در چند سانتی صورتم هین بلندی کشیدم و با ترس دو قدم به عقب رفتم. آراسب خنده ای کرد.
- چرا ترسیدی؟
اخمی کردم.
- شما نمی تونید با فاصله بایستید؟
آراسب یک تای ابروشو بالا برد و لبخند کجی زد و بدون حرفی پشتشو به من کرد و از پله ها بالا رفت. با تعجب نگاهش می کردم. منظور لبخندش چی بود! هنوز نگاهم به او بود که روی پله اولی به طرفم برگشت.
- بیا دیگه. الان باز صدای آرسام بالا میره.
باقدم های بلند خودمو به آراسب رسوندم که نگاهم کرد و همون لبخند رو زد.

@romangram_com