#آیه_پارت_106

- حالا کجا بودی؟
سرشو چرخوند که نگاهش به آراسب افتاد که نگاهمون می کرد. نگاهشو دنبال کردم که آراسب سرشو تکون داد.
- اتفاقی افتاده؟
لبخندی زدم.
- نه لیلا جون. اومدم بگم که من چند روزی دارم میرم خونه یکی از فامیلامون.
- یعنی نیستی؟
- نه آخ ...
- آیه ...
چشمامو بستم و پوفی کردم. که آراسب با چند قدم خودشو به ما رسوند. لبخندی به لیلاجون زد و رو به من گفت:
- آیه بریم دیگه.
لیلا جون نگاهی به آراسب کرد. که چشم غره ای به آراسب که لبخند می زد رفتم.
- لیلا جون ایشون پسر ... پسر ... پسر ...
نگاهی به لیلا جون و آراسب کردم که منتظر به دهانم چشم دوخته بودند. دهنم نمی چرخید که حرفی بزنم. آب دهنمو قورت دادم که آرسام به کمکم اومد.
- چرا شما دو تا نمیاید؟
- خب لیلا جون ما بریم. سلام علی رو برسونید بگید حواسش به باغچه باشه ما رفتیم.
و خودم ازش فاصله گرفتم و به عقب برگشتم و به آراسب نگاه کردم و رو به لیلا جون گفتم:
- لیلاجون حواستون به خودتون باشه. کاری داشتید زنگ بزنید. خداحافظ.
و بدون حرف دیگه ای سوار ماشین شدم. با نشستنم نفسمو بیرون دادم که آرسام رو به آراسب کرد و گفت:
- آراسب چرا خشکت زده بیا بریم دیگه!
آراسب سرشو تکون داد و چیزی به لیلاجون گفت و به طرف ماشین دوید.
سوار شد، بوقی زد و ماشینو به حرکت در آورد. در بین راه نگاهمو به اطراف دوخته بودم و توجهی به حرفایی که اون دو تا می زدند نداشتم. که به کنار در بزرگی رسیدیم. آراسب بوقی زد که سرایدار در رو باز کرد و ما وارد حیاط شدیم. سرمو زیر انداختم که ماشین از حرکت ایستاد و هر کدوم پیاده شدیم. ساکم دست آراسب بود. آراسب با لبخندی نگاهشو به مادرش دوخت. نگاهشو دنبال کردم و به خانوم فرهودی که با لبخندی کنار در ایستاده بود رسیدم.
آهی کشیدم. زندگی یک روی دیگرش رو داشت به من نشون می داد اون هم تو خونه کسی که دنبالش می گشتم!
- چرا دیر کردید؟ نگاهی به صورتش کردم که لبخند زیبایی روی لباش قرار گرفته بود. آراسب به مادرش نزدیک شد و گونه اش رو ب*و*سید و نگاهی به من کرد.
- بخاطر وسایل آیه دیر شد.
اخمی کردم که آراسب خنده ای کرد و وارد خونه شد. خانوم فرهودی دستشو به طرفم دراز کرد که قدمی به جلو برداشتم و دستمو توی دستش گذاشتم که همون لبخند مهربونش رو تکرار کرد. منو به طرف خودش کشید و در آغوش گرفت.
- مادر من، این متهمه! قاتل پسرتونم می تونه باشه!
اخمی کردم که خانوم فرهودی از من فاصله گرفت و با لبخندی به طرف آرسام رفت. آرسام با دیدن لبخند مادرش قدمی به جلو برداشت که خانوم فرهودی با یک پس گردنی نیش بازشو بست. اما نیش من باز شد، دوست داشتم الان قهقهه بزنم.

@romangram_com